پادشاهی فریدون

زمان به سرعت سپری می‌شد و خبر جمع شدن سپاهی عظیم در کوه دماوند به تمام نقاط ایران زمین رسیده بود. هر روز گروهی از مردم با اشتیاق فراوان خود را به کوه دماوند می‌رساندند تا به جوانان مبارز ملحق شوند. روزی از روزها، گروهی از مردم که برای شرکت در مبارزه علیه ضحاک به سوی کوه دماوند آمده بودند، با خود گرزی با سری شبیه سر گاوی را برای فریدون آوردند. فریدون با خوشحالی آن را پذیرفت و به یاد حرف‌های مادرش افتاد و با خود قسم خورد که با همان گرز، ضحاک را نابود کند. در پایتخت، ضحاک هر روز خبرهای جدیدی از سپاه فریدون و کاوه دریافت می‌کرد و با خشم و اضطراب به فکر راه چاره‌ای بود. او مرتب به شهرهای مختلف سفر می‌کرد تا فریدون از مکان اصلی او باخبر نشود.

هنگامی که ضحاک به شهر بیت المقدس رسید، فریدون نیز سپاه خود را برای نبرد آماده ساخت و با پوشیدن لباس رزم و گذاشتن کلاهخود بر سرش، به سوی بیت المقدس رفت. با ورود سپاه فریدون به بیت المقدس، تمام مردم شهر به استقبال آنان شتافتند و مکان مناسبی را برای استراحت در اختیار فریدون و سپاهیانش قرار دادند.

شب برای سپاهیان فریدون در سکوت و آرامش سپری شد و صبح فردا همگی با عزمی استوار به سوی قصر ضحاک حرکت کردند. با نزدیک شدن سپاه فریدون به قصر، لشکر ضحاک نیز بیکار ننشستند و سربازان خونخوار او به سوی مردم بی‌گناه حمله کردند. مبارزه مدتی ادامه یافت تا اینکه با پیروزی سپاه مردم، درهای قصر به روی سپاهیان فریدون گشوده شد.

فریدون گرزش را در دست گرفت و به سوی تالار اصلی قصر دوید، اما اثری از ضحاک نبود. در عرض مدت کوتاهی، سربازان تمام قصر را جستجو کردند و هیچ نشانی از ضحاک نیافتند.

فریدون با خشم به سوی وزیر ضحاک رفت و به او گفت: «ضحاک کجاست؟»

وزیر با ترس آب دهانش را فرو داد و بریده بریده جواب داد: «ن… نمی‌دانم.» فریدون شمشیرش را زیر گلوی وزیر گذاشت و گفت: «هنوز هم به خاطر نداری که سرورت به کجا گریخته است؟!» وزیر با التماس گفت: «مرا نکشید! خواهم گفت. او… او به سوی هندوستان رفت تا شاید با سحر و جادو بتواند تعبیر خواب ناگوارش را که منجمان برایش بازگو کرده‌اند باطل کند و بتواند از خونخواهی و انتقام‌جویی تو در امان بماند. مطمئن باش که به زودی به اینجا باز می‌گردد.»

فریدون هنگامی که از آمدن ضحاک اطمینان پیدا کرد، تصمیم گرفت تا در قصر به انتظار آمدن او بماند. از سوی دیگر، یکی از خدمتگزاران ضحاک که اوضاع را چنین دید، با هر حیله و نیرنگ از قصر خارج شد و در بیابان به راه افتاد تا بتواند این خبر را به ضحاک برساند. ضحاک هم خوشحال و شاد از اینکه جادوگران و ساحران هندی طلسم خواب بد او را باطل کرده بودند، به همراه سپاهیانش در راه بازگشت به بیت المقدس بود که مرد خدمتگزار خود را به او رساند و تمام ماجرا را برایش تعریف کرد. ضحاک با تعجب گفت: «اما ساحران هندی طلسم آن خواب را باطل کردند و گفتند که دیگر آن تعبیر بی‌اثر است. تو مطمئن هستی که آن مرد جوان فریدون است؟!»

خدمتگزار پاسخ داد: «بله قربان، او خودش است با همان قدرت و نیرویی که خوابگذاران گفته بودند و حتی گرزی که سر آن شبیه سر گاو است.»

ضحاک از اسب پایین آمد و دو دستی بر سرش کوبید و آرزوی مرگ کرد. او با ناله و زاری بر بخت بد خود لعنت می‌فرستاد و جادوگران هندی را نفرین می‌کرد. ضحاک پس از آرام شدن دستور داد تا سپاهیانش برای مبارزه با سپاه فریدون آماده شوند.

آنها با غرور به سوی بیت المقدس رفتند و هنگامی که خبر ورود آنها به شهر رسید، فریدون نیز سپاهش را آماده رزم کرد و به سوی سپاه ضحاک شتافت. مردم با دیدن سپاه ضحاک به روی بام‌ها رفتند و با نفرت به سوی آنها سنگ پرتاب می‌کردند. سر و صدایی عجیب بر پا شده بود و در آن گرد و غبار و هیاهو، دو سپاه روبروی یکدیگر قرار گرفتند و مبارزه آغاز شد. سپاهیان فریدون شجاعانه می‌جنگیدند و سپاهیان ضحاک ناامیدانه از خود در مقابل ضربات شمشیر و گرز آنها دفاع می‌کردند. آرام آرام هوا تاریک شد و ضحاک که خود و سپاهش را شکست خورده می‌دید، دور از چشم همه به سوی قصر رفت و در گوشه‌ای پنهان شد تا شب هنگام به سراغ فریدون برود و او را نابود کند.

شب فرا رسید و سپاهیان خسته به همراه فریدون وارد قصر شدند. پاسی از شب گذشته بود که ضحاک به آرامی از مخفیگاه خود بیرون آمد و به سوی اتاق فریدون رفت. او کلاهخودی بر سر گذاشت و با جامه رزم که بر تن داشت و خنجری تیز و برنده که آن را برای کشتن فریدون آماده گذاشته بود، وارد اتاق شد.

ضحاک به آرامی خود را بالای سر فریدون رساند و همین که خواست با خنجرش سینه او را بشکافد، ناگهان فریدون از خواب پرید و از جای خود برخاست و به سوی گرزش رفت.

ضحاک دوباره با خنجر به فریدون حمله کرد و فریدون نیز گرزش را محکم در دستان خود گرفت و ضربه شدیدی بر سر ضحاک فرود آورد، طوری که کلاهخود او به دو نیم شد و خون سر و صورت ضحاک را فرا گرفت.

ضحاک در گوشه‌ای به روی زمین افتاد و فریدون، نفس‌نفس‌زنان به او نزدیک شد و جامه رزم ضحاک را از تنش بیرون آورد تا شاید بتواند او را بشناسد.

فریدون همین که چشمش به مارهای روی شانه ضحاک افتاد، فهمید که به آرزویش رسیده است. او با شادی فراوان سپاهیانش را صدا زد و با کمک هم جسد ضحاک را به بیرون قصر بردند و در شهر جار زدند که ضحاک نابود شده و دیگر ظلم و ستمی وجود نخواهد داشت.

تمام مردم به شادمانی و پایکوبی پرداختند و خداوند بزرگ را شکر گفتند. آنها از فریدون خواستند تا بر تخت سلطنت تکیه بزند و پادشاه ایران زمین شود.

آن شب به افتخار پادشاهی آتشی بزرگ بر پا شد و مردم عنبر و زعفران دود کردند و جهان روشن و نورانی شد.

Nach oben scrollen