قصه ایرج و سلم و تور

فریدون پس از رسیدن به پادشاهی، دو بار ازدواج کرد و صاحب سه فرزند پسر شد. او از همسرش شهرناز دو پسر به نام‌های سلم و تور داشت و همسر دیگرش ارنواز نیز پسری به نام ایرج را به دنیا آورد. در آن روزگار، ایران زمین غرق در آرامش و شادی بود و فریدون با عدالت و مهربانی با مردم رفتار می‌کرد.

سال‌ها گذشت تا اینکه فرزندان فریدون به سن جوانی رسیدند و او تصمیم گرفت برای هر سه نفر آنها همسرانی مناسب انتخاب کند. فریدون پس از جستجوی بسیار، سه دختر شاه یمن را برای ازدواج با پسرانش مناسب دید و به خواستگاری آنها رفت.

شاه یمن نیز قبول کرد و در مجلسی باشکوه، ایرج، سلم و تور سه شاهزاده خانم را به عقد خود درآوردند و زندگی جدیدشان را آغاز کردند. روزگار به خوبی و خوشی می‌گذشت تا اینکه فریدون تصمیم جدیدی گرفت. او که دوران میانسالی خود را سپری می‌کرد، زمان را برای تقسیم قلمرو خود میان فرزندانش مناسب دانست. روزی از روزها، او پسرانش را فراخواند و به آنها گفت: «پسرانم، من سال‌های زیادی بر ایران زمین پادشاهی کرده‌ام و اکنون نوبت شماست که خود را بیازمایید و به جای من بر تخت سلطنت تکیه بزنید.»

سلم و تور با شنیدن سخنان پدرشان با خوشحالی قبول کردند و منتظر تقسیم قلمرو میان خودشان بودند؛ اما ایرج که قلب بسیار مهربانی داشت، زیر بار نرفت و گفت: «پدر جان، شما هنوز هم محبوب ایرانیان هستید و برای اینکه از سلطنت کناره‌گیری کنید، بسیار زود است.» فریدون آهی کشید و گفت: «پسر عزیزم، این کاری است که بالاخره باید به سرانجام برسد. پس هرچه زودتر قلمرو شما را مشخص کنم، بهتر است. اگر در کارتان مشکلی بود یا کمکی خواستید، من همیشه در کنار شما هستم.»

ایرج سرش را به زیر انداخت و در سکوت به حرف‌های پدرش گوش سپرد. سلم و تور هم مشتاقانه به لب‌های فریدون چشم دوخته بودند تا هرچه زودتر نام قلمرو خود را بدانند.

فریدون ادامه داد: «من سرزمین تحت فرمانروایی خود را به سه بخش مساوی تقسیم کرده‌ام؛ بخش اول که روم و خاور است را به دست پسرم سلم می‌سپارم. امیدوارم با عدالت بر آن سرزمین حکمرانی کند. اما بخش دوم، ترک و چین است که آن را به پسر دیگرم تور می‌بخشم و دلم می‌خواهد بهتر و شایسته‌تر از من آنجا را اداره کند.

و بالاخره ایران و دشت سواران را در اختیار ایرج قرار خواهم داد و از او می‌خواهم آرامشی که اکنون در ایران وجود دارد را برای همیشه برقرار نگه دارد.

پسرانم، از این پس شما باید با تلاش و پشتکار فراوان برای آبادانی و آرامش قلمرو تحت حکومت خود بکوشید و لحظه‌ای آرام ننشینید و به یکدیگر یاری رسانید و همیشه پشت و پناه هم باشید.» سلم و تور با شنیدن نام قلمروی خودشان بسیار ناراحت شدند و با دلخوری به سوی قلمروهای خود رفتند؛ ایرج نیز در نزد پدر ماند و به جای او بر تخت سلطنت نشست.

برای ایرج تاج و تخت پادشاهی و قلمرو حکومتش مهم نبود؛ او تنها به فکر برقراری عدل و آرامش در میان مردم بود و از هرگونه جنگ و آشوب پرهیز می‌کرد.

اما دو برادر دیگر او، سلم و تور، از اینکه سرزمین ایران نصیب ایرج شده بود و آنها به سرزمین‌های دوردستی در میان ترکان و رومیان رفته بودند، کینه ایرج و پدرشان را به دل گرفتند و مترصد فرصتی بودند تا با مکر و حیله آن دو را از سر راه خود برداشته و خودشان بر سرزمین ایران فرمانروایی کنند.

سال‌های زیادی از این ماجرا سپری شد و ایرج بر سرزمین ایران با عدل و داد حکمرانی می‌کرد و پدرش – فریدون – نیز که به سال‌های پیری خود رسیده بود، از اینکه حکومت ایران را به ایرج داده بود، بسیار راضی به نظر می‌رسید.

روزی از روزها، سلم که خوشی و راحتی پدرش و ایرج را دید، با خشم به نزد تور رفت و به او گفت: «ای برادر، پدر ما چندین سال قبل قلمرو خود را به صورت نامساوی میان ما تقسیم کرد و اکنون ایرج در بهترین بخش قلمرو، یعنی بر سرزمین ایران حکمرانی می‌کند. آیا به نظر تو این درست است که پدرمان میان ما و ایرج فرق بگذارد و او را بر ما ترجیح دهد؟» تور به فکر فرو رفت و نگاه زیرکانه‌ای به سلم انداخت و گفت: «ای برادر، تو نقشه‌ای برای از سر راه برداشتن ایرج در سر داری؟»

سلم گفت: «آری، اگر تو نیز با من همراه شوی؛ پیروزی از آن ماست.» تور قبول کرد که با برادرش همکاری کند و انتقام خود را از برادر و پدرش بگیرد.

Nach oben scrollen