پیغام سلم و تور به فریدون

سلم و تور در فکر نقش‌های حساب‌شده بودند تا بتوانند رفتار بد خود را تلافی کنند.

آن‌ها برای اولین قدم تصمیم گرفتند که به وسیلهٔ موبدی دانا، پیغامی را به پدرشان برسانند. سلم و تور موبدی را انتخاب کردند و به او گفتند: «ای موبد، به نزد پدرمان – فریدون – برو و سلام و درود ما را به او برسان. سپس بگو که پسرانت – سلم و تور – می‌گویند که سال‌ها پیش، هنگامی که جوان‌تر بودی، به صورت ناعادلانه قلمرو خود را میان ما و ایرج تقسیم کردی. سهم ما در این سال‌های سخت همنشینی با ترکان و رومیان بود، در حالی که ایرج در کنار تو به خوشی در ایران زمین روزگار می‌گذرانید. اکنون که به کهنسالی رسیده‌ای، بیا و به این تقسیم نادرست سر و سامانی بده و از عذاب خداوند بترس و در حق ما بدی روا مدار. فرمانروایی بر ایران برای ایرج باید پایان یابد؛ در غیر این صورت ما تا تمام توان و قدرت خود با هم متحد خواهیم شد و به سوی ایران لشکرکشی خواهیم کرد. ما چیزی کمتر از ایرج نداریم و شایسته‌تر از او برای حکمرانی بر ایران زمین هستیم. اگر پیشنهاد ما را بپذیری، همه چیز روبراه می‌شود و ما سه برادر با هم مشکلی نخواهیم داشت.»

موبد که می‌دانست سخنان سلم و تور ناشایست است، اما چون مجبور بود، به سوی فریدون رفت و پیغام آن‌ها را رساند. همان‌طور که موبد حدس زده بود، فریدون پس از شنیدن پیغام سلم و تور خشمگین شد و فریاد زد: «ای موبد، به سوی آن دو فرزند نادان و بی‌شرف برو و سلام و درودشان را به خودشان ارزانی دار که من احتیاجی به آن‌ها ندارم. به آن دو بگو که به ایزد یکتا قسم، من در حق آن‌ها هیچ بدی نکرده‌ام و اگر سلم و تور قصد شومی داشته باشند و بدی کنند، در نتیجه بدی خواهند دید. اگر از خواسته‌های نادرست خود بپرهیزند و راه خوبی و نیکی را در پیش بگیرند، بیشک نیکی نصیب آن‌ها خواهد شد. به پسرانم بگو از خداوند بترسند و به وسوسه‌های شیطان فریبکار گوش نسپارند که نتیجه‌ای جز تباهی و مرگ در پیش روی آن‌ها قرار نخواهد گرفت. اگرچه رفتار و کردار ایرج شایسته‌تر از سلم و تور است و هیچ‌گاه چشم طمع به اموال من نداشت؛ اما با این وجود من هیچ تبعیضی میان سه فرزندم قائل نشدم و از ایزد یکتا برای سلم و تور آرزوی بخشش و هدایت دارم.»

موبد پس از شنیدن سخنان فریدون با احترام تعظیم کرد و به سوی قلمرو سلم و تور تاخت تا پیغام پدرشان را به آن‌ها بگوید، اما سلم و تور منتظر آمدن موبد نشدند و بی‌درنگ با سپاهی عظیم به سوی ایران لشکرکشی کردند و در نزدیکی مرزهای ایران اقامت کردند. سربازان چادرها را برپا کرده و سرداران به طراحی نقشه حمله پرداختند. از سوی دیگر، فریدون با غم و اندوه در فکر پیغام ناشایست پسرانش بود که خبر لشکرکشی زودهنگام آنان و اقامت سپاهیانشان را در کنار مرزهای ایران شنید.

فریدون که دیگر پیر و خسته شده بود با قلبی دردمند، به نزد ایرج رفت و تمام ماجرا را برایش تعریف کرد.

ایرج با مهربانی دست‌های چروکیده پدرش را گرفت و بر آن‌ها بوسه زد، سپس پدر را روی تخت کنار خود نشاند و گفت: «پدر جان، برادرانم فریب ظاهر این دنیای فانی و زودگذر را خورده‌اند و هیچ متوجه نتیجه کارهای خود نیستند. من تنها به حرف شما گوش دادم و حکومت بر سرزمین ایران را قبول کردم و هیچ بدی در حق برادرانم انجام نداده‌ام. اکنون نیز تاج و تخت برایم هیچ ارزشی ندارد.» فریدون با صدایی لرزان گفت: «پسرم، آن‌ها به زودی با سپاه عظیم خود وارد ایران می‌شوند و تو را از بین می‌برند؛ تا دیر نشده تو نیز سپاهی فراهم کن و به مقابله آن‌ها برو.» ایرج لبخندی بر لب نشاند و آرام گفت: «پدر بزرگوارم، شما غم و اندوهی در دل نداشته باشید. من صبح فردا به سوی آن‌ها می‌روم و با زبانی نرم از سلم و تور می‌خواهم تا دشمنی و کینه‌ورزی را کنار بگذارند و به قلمروهایشان بازگردند.»

فریدون آهی کشید و گفت: «ای کاش آن دو نیز ذره‌ای از درایت و جوانمردی تو در وجودشان بود. اگر تصمیم تو این است، من مانع رفتن تو نمی‌شوم؛ اما این را بدان که سلم و تور کینه تو را در دل پرورانده‌اند و فکر نمی‌کنم با سخن‌هایت آرام بگیرند و برگردند. راهی که انتخاب کرده‌ای شاید بازگشتی نداشته باشد. خوب به همه چیز فکر کن و اگر قصد رفتن داشتی با چند دلاور جنگجو به سوی آن‌ها برو.»

ایرج پدرش را دلداری داد، او را آرام کرد و به سربازانش دستور داد تا مقدمات سفر او به سوی مرزهای ایران را فراهم کنند.

Nach oben scrollen