پس از نابود شدن دیو سفید، رستم به همراه کیکاووس و سپاهیانش به سوی ایران به راه افتادند. کیکاووس که از کار نادرست خود و گوش ندادن به حرفهای بزرگان و پهلوانان پشیمان بود، هنگامی که به ایران بازگشت، در صدد جبران کارهای خود برآمد و تلاش کرد تا ایران را آباد و سرسبز کند. کمکم ایرانیان دوباره روی آرامش و راحتی را به خود دیدند و کیکاووس نیز حاکمان و فرمانروایانی عادل و مهربان برای تمامی نقاط سرزمینش فرستاد. مردم در زمان خوشی میگذرانیدند و همه چیز به خوبی سپری میشد که دوباره شیطان در کمین کیکاووس نشست و درصدد گمراه کردن او برآمد. روزی کیکاووس که روزگار غم و غصه و نابینایی خود را فراموش کرده بود و دوباره در اوج قدرت و رفاه به سر میبرد، مغرورانه به سرزمین تحت حکومت خود نگاه کرد و به توانایی خود در اداره کردن سرزمین و پادشاهی بر ایران آفرین گفت. شیطان که منتظر چنین فرصتی بود، بیدرنگ به نزد دیوهایی که از رستم شکست خورده و زخمی بودند رفت و به آنها گفت: «ای دیوهای قدرتمند، آیا میدانید کسی که بر شما حمله کرد و فرمانده شما را از بین برد، اکنون در سرزمینی آباد و سرسبز و در رفاه و آرامش به سر میبرد؟ آن وقت شما با بیتفاوتی در بدبختی و سختی روزگار را سپری میکنید. اگر بخواهید از کیکاووس – پادشاه ایران زمین – انتقام بگیرید، من نقشه خوبی در سر دارم.» دیوها که تشنه انتقام بودند، قبول کردند و ابلیس ادامه داد: «ای دوستان من، یکی از شما باید به صورت جوانی زیبا درآید و به سوی کیکاووس برود. آنگاه با حرفهای وسوسهانگیز او را بفریبد و تنهایش بگذارد.» دیوها با تعجب نگاهی به یکدیگر انداختند و گفتند: «اما… ما که قادر به تغییر چهره و بدن خود نیستیم!» شیطان خندید و گفت: «من به یاری شما میآیم، نگران هیچ چیز نباشید.» پس نقشه اجرا شد و یکی از دیوها با کمک شیطان پلید به جوانی زیبارو مبدل شد و به سوی کیکاووس رفت. در آن هنگام کیکاووس به همراه تنی چند از دوستان و نزدیکانش در شکارگاه به سر میبرد. شیطان که از محل اقامت کیکاووس باخبر بود، دیوی را که به صورت انسان درآورده بود به کنار شکارگاه برد تا کارش را انجام دهد. جوان زیبا در کنار رودخانهای میان دشت به جمع کردن گلهای رنگارنگ مشغول شد و آنها را به صورت دسته گلی معطر و قشنگ درآورد و به سوی چادر کیکاووس رفت. کیکاووس که در آن لحظه حال و هوای شکار داشت، به تنهایی راهی دشت شده بود که ناگهان با جوان زیبارو برخورد کرد. جوان با دیدن کیکاووس با شادمانی به کنارش رفت و پس از ادای احترام، دسته گل خود را تقدیم کیکاووس کرد. کیکاووس با لبخند گلها را از جوان گرفت و گفت: «ای جوان، از کجا میآیی و در شکارگاه ما چه میکنی؟» جوان تعظیم کرد و با نرمی گفت: «شهریارا، من از راهی بسیار دور برای دیدن شما به اینجا آمدهام. شما راستینترین و شایستهترین پادشاه برای این سرزمین هستید. لیاقت شما بیشتر از فرمانروایی بر زمین است. شما باید حکمران تمام دنیا باشید؛ هم زمین، هم آسمان، هم دریا و تمامی موجودات باید به فرمان شما درآیند. حیف نیست که خود را اسیر این زمین کردهاید؟ اگر به سوی آسمانها بروید، تمام ستارگان همراه ماه و خورشید تحت سلطه شما قرار خواهند گرفت.» کیکاووس که از حرفهای جوان و شنیدن وصف بزرگی و لیاقتش بسیار لذت برده بود، مغرورانه جواب داد: «ای جوان، براستی که تو درست میگویی؛ باید آسمان و زمین، ماه و خورشید و تمام موجودات تحت اختیار من باشند و من فرمانروای مطلق عالم شوم.» کیکاووس پس از این سخنان بلند خندید و ناگهان رو کرد به جوان و با حیرت پرسید: «اما چگونه به آسمانها بروم؟ من… من که بال و پر ندارم و قدرت جادویی هم در اختیارم نیست!» جوان زیبارو با عجله گفت: «ای شاه ایران زمین، من برای پرواز شما به سوی آسمان فکر خوبی دارم که میتواند به شما کمک کند.» کیکاووس بیچاره که ماجرای چندین سال قبل و گرفتار شدنش در چنگال دیوهای مازندران را فراموش کرده بود، بیاختیار با حرص و طمع بسیار گفت: «بگو راه رفتن به آسمانها را به من بیاموز!» جوان که در اجرای نقشهاش موفق شده بود، بیدرنگ جواب داد: «شما باید سربازانتان را به کوههای البرز بفرستید تا برایتان چند جوجه عقاب را بیاورند. پس از مدتی نگهداری و مراقبت، جوجهها به عقابهای بزرگ و قدرتمندی تبدیل خواهند شد. آنگاه چند روزی آنها را گرسنه نگه دارید و سپس برای خود تختی تهیه کنید و هر کدام از آنها را به گوشهای از تخت ببندید و چند قطعه گوشت در قسمت بالای تخت آویزان کنید. عقابهای گرسنه برای خوردن گوشتها به جنب و جوش و پرواز در خواهند آمد و شما را به سوی آسمان میبرند. آنگاه شما آسمان ستارگان، ماه و خورشید را نیز تحت سلطه خود میگیرید.» کیکاووس که غرق افکار زیبای خود بود، از جوان تشکر کرد و به راه افتاد؛ اما هنوز چند قدمی برنداشته بود که دوباره برگشت و خواست نام جوان را بپرسد، که در کمال ناباوری هیچ کس را آنجا ندید. |
بدین ترتیب، کیکاووس، پادشاه نادان ایران زمین، برای چندمین بار تحت تأثیر حیلههای شیطان مکار قرار گرفت و با شادمانی به سوی دربار رفت و دستور داد تا تمامی بزرگان سرزمین و سرداران و پهلوانان به نزدش بیایند. تالار اصلی قصر در اندک زمانی شلوغ و پر همهمه شد. تمامی درباریان و سپاهیان و نزدیکان پادشاه از علت حضور بیموقع خود در دربار بیخبر بودند. هر کس چیزی میگفت و همه آرزو میکردند که ای کاش پادشاه خبر خوبی برای گفتن به آنها داشته باشد. با حضور کیکاووس، همه جا ساکت شد و درباریان چشم به او دوختند تا علت حضور خود را بدانند. کیکاووس با غرور و تکبر بر روی تخت خود نشست و نگاهی به افراد زیر دستش انداخت و گفت: «ای یاران باوفای من! در شکارگاه که بودم، فکر خوبی به نظرم رسید و تصمیم جدیدی گرفتهام که میخواهم آن را به شما هم بگویم.» درباریان در سکوت به کیکاووس چشم دوخته بودند و او ادامه داد: «من پادشاه بزرگ ایران زمین هستم و به خوبی این سرزمین را اداره میکنم؛ اما لیاقت من بیشتر از این است. باید به آسمانها بروم و ماه و خورشید و ستارگان را نیز تحت فرمان خود بگیرم.» در یک لحظه، تمام درباریان با شنیدن حرفهای کیکاووس با حیرت به یکدیگر نگاه کردند و همگی در دل به نادانی پادشاه خود خندیدند. کیکاووس بسیار جدی گفت: «اکنون نظر شما چیست؟» یکی از بزرگان به نیابت از بقیه جلو آمد و پس از تعظیم و ادای احترام گفت: «شهریارا، براستی که شما پادشاهی لایق و دانا هستید و به خوبی ایران را اداره میکنید؛ اما باید بدانید که تاکنون کسی چنین کاری انجام نداده است و این عمل یقیناً خطرات زیادی را نیز برای شخص شما در پی خواهد داشت.» کیکاووس با خنده گفت: «من راه بسیار مطمئن و جالبی را برای رفتن به آسمانها آموختهام و خاطر شما از این جهت آسوده باشد.» سرداری اجازه حرف زدن خواست و نزدیک آمد و گفت: «سرورم، عاقبت این کار درست مانند رفتن به سوی مازندران است. به یاد میآورید؛ آن هنگام نیز به نصیحت زال و دیگر بزرگان گوش نسپردید و چه فاجعهای به بار آمد. از شما تقاضا میکنم که از این کار دور از منطق و عقل دوری کنید.» کیکاووس که بسیار خشمگین شده بود، فریاد زد: «هیچ کس نگران من و عاقبت کارهایم نباشد! من کار درستی انجام میدهم و با اطمینان خاطر به آسمانها میروم تا فرمانروای تمام هستی باشم. شما نیز حق ندارید تا من پرواز نکردهام، این موضوع را به گوش رستم یا زال برسانید.» درباریان که میدانستند حریف تصمیمها و باورهای غلط کیکاووس نمیشوند، بیآنکه سخن دیگری بگویند، او را تنها گذاشتند و رفتند. سپس کیکاووس یکی از نگهبانان خود را صدا زد و به او گفت: «به سوی کوه البرز برو و چهار جوجه عقاب را برای من به اینجا بیاور.» نگهبان اطاعت کرد و روز بعد جوجه عقابها در قصر بودند. کیکاووس دستور داد تا از آن چهار جوجه عقاب مراقبت کنند و مرتب آنها را غذا بدهند تا زود بزرگ و قوی شوند. کیکاووس جوجه عقابها را زیر نظر داشت و پس از اینکه جثه آنها را برای انجام کارش مناسب دید، دستور داد تا چند روزی غذای آنها را قطع کنند و عقابها را گرسنه نگه دارند. پس از چند روز، به فرمان کیکاووس تختی آماده شد و خدمتکاران چهار عقاب را به چهار پایه تخت بستند و بر بالای پایهها نیز تکههای گوشت آویزان کردند. کیکاووس که زمان را برای پرواز خود به سوی آسمانها مناسب میدید و همه چیز هم به نظر او مهیا بود، با درباریان خداحافظی کرد و پس از سپردن کارها به وزیرش و گفتن سفارشهای ضروری، درون تخت نشست. همانطور که جوان گفته بود، عقابهای گرسنه با دیدن گوشتها مشغول تلاش و حرکت شدند و به سوی گوشتها پرواز میکردند. بدین ترتیب، تخت کیکاووس نیز از روی زمین کنده شد و به آسمانها رفت. او با غرور به زمین و انسانها و موجوداتی که با بالا رفتن او در حال کوچکتر شدن بودند نگاهی انداخت و لبخند زنان فریاد زد: «آری، این منم کیکاووس شاه تمام هستی.» عقابها همینطور تخت را بالا و بالاتر میبردند و کم کم کیکاووس از ارتفاع ترسید و به خود میلرزید؛ اما باز هم با تکبر به خود دلداری داد و گفت: «من از تمام جهانیان بالاتر و برتر هستم. هیچ کس جز من لیاقت نداشت تا به آسمانها بیاید و با ماه و خورشید و ستارگان سخن بگوید. من با اراده آهنین خود به بالاترین نقطه آسمان خواهم رفت و از این پس تعیینکننده زمان و شب و روز هم من هستم.» کیکاووس همینطور در حال حرف زدن با خودش بود که ناگهان نگاهش به خورشید افتاد و احساس کرد که خورشید کوچکتر از قبل شده است و فریاد زد: «چه شدهای خورشید تابان و درخشنده؟ با دیدن فرمانروای زمین و آسمان ترسیدهای و در حال کوچک شدن هستی؟ نترس! اگر به فرمان من باشی، با تو کاری ندارم؛ اما… اگر بخواهی سرپیچی کنی و حرفم را نپذیری، آن وقت با قدرت بینهایت خود تو را از بین خواهم برد.» کیکاووس که به خیال خود در حال تسلیم کردن خورشید بود و با او سخن میگفت، ناگهان با تکانهای شدید تختش به خود آمد و با ترس نگاهی به عقابها انداخت و دید که آنها خسته و بیرمق در حال فرود آمدن هستند. یک سوی تخت پایین آمده بود و کیکاووس که نفس نفس زنان به پایههای تخت چسبیده بود، سر خورد و به زحمت به لبه تخت چنگ زد و آویزان میان زمین و آسمان بود و مرگ را در برابر دیدگانش میدید. او تمام تلاش خود را کرد تا شاید بتواند خود را بالا بکشد؛ اما فایدهای نداشت. در یک لحظه، با تکانی شدید، کیکاووس لبه تخت را رها کرد و از آسمان به زمین افتاد و از هوش رفت. خبر سقوط کیکاووس در اندک زمانی به درباریان رسید و آنها قاصدی را به سوی رستم فرستادند. رستم به همراه دیگر پهلوانان، بزرگان، دوستان و نزدیکان کیکاووس به دیدارش رفتند. کیکاووس که از کار نادرست خود خجالتزده و شرمسار بود، با دیدن بزرگان و نامداران سرش را به زیر انداخت. گودرز حال او را پرسید: «ای پادشاه ایران زمین، رفتار تو باعث حیرت ماست. چرا به پند و نصیحت بزرگان گوش نمیسپاری و به کارهای نادرست و نسنجیده دست میزنی؟ آیا لشکرکشی به مازندران برایت درس عبرتی نشد؟» رستم نیز که کیکاووس را پادشاهی بیفکر و خیرهسر میدانست، از کار عجیب او بسیار حیرتزده شده بود. |