خواب ناگوار ضحاک

روزگار ظلم و ستم ضحاک همین‌طور سپری می‌شد تا اینکه شبی از شب‌ها ضحاک خوابی ناگوار و عجیب دید. او با داد و فریاد از خواب پرید و نفس‌نفس‌زنان نگهبانان را صدا زد و از آن‌ها خواست تا تمام خوابگزاران را به همراه خوابگزار اعظم در قصر حاضر کنند.

خوابگزاران، متعجب از دستور ضحاک، سراسیمه خود را به حضورش رساندند. ضحاک، همین‌طور که رنگ‌پریده به روی تخت فرمانروایی تکیه زده بود، لبش را با دندان گزید و نگاهی به خوابگزاران انداخت. خوابگزار اعظم جلو آمد و با تعظیم و ادای احترام گفت: «سرورم، چرا این‌قدر پریشان هستید؟ می‌توانم علت حضورمان در قصر را بدانم؟» ضحاک، آب دهانش را فرو داد و گفت: «خوابی ناگوار دیده‌ام که هم‌اکنون تعبیرش را از شما می‌خواهم.»

خوابگزار اعظم دستش را بیرون سینه‌اش گذاشت و گفت: «بفرمایید!» ضحاک به سنگفرش قصر خیره شد و گفت: «در خواب دیدم که سه مرد جنگجو با خشم به سوی من آمدند و یکی از آن‌ها که بدنی قوی و اندامی درشت داشت با گرزی که سرش شبیه گاو بود بر سر من کوبید و مرا کشت؛ سپس با طنابی دست و پایم را بست و مرا به درون غاری تاریک و سیاه انداخت. تعبیر این چیزهایی که دیدم چیست؟!»

تمام خوابگزاران که با چهره‌های حیرت‌زده و مبهوت به ضحاک نگاه می‌کردند و حرف‌هایش را می‌شنیدند، پس از پایان یافتن سخنانش با سکوت سرهایشان را به زیر انداختند و ساکت ماندند. ضحاک با خشم فریاد کشید: «چرا ساکت هستید؟ یعنی تعبیر این خواب این‌قدر سخت و غیرممکن است؟ اگر لب به سخن باز نکنید، دستور قتل تمامی شما را خواهم داد!» اما خوابگزاران که همگی تعبیر آن خواب ناگوار را می‌دانستند، باز هم خاموش ماندند و جرأت گفتن حقیقت را به ضحاک نداشتند.

ضحاک رو به خوابگزار اعظم کرد و گفت: «تو چرا لال شده‌ای؟ بگو، تعبیرش این است که من به زودی به دست جوانی جنگجو خواهم مرد؟ آیا درست است؟» خوابگزار با ترس گفت: «سرورم، برای تعبیر چنین خوابی احتیاج به مشورت و همفکری دارم. به من سه روز مهلت بدهید تا حقیقت این خواب را برایتان بازگو کنم.»

ضحاک با پوزخند نگاهی به تمام خوابگزاران انداخت و سری تکان داد و قصر را ترک کرد. سه روز از آن ماجرا گذشت و روز چهارم خوابگزاران از میان خود کسی را انتخاب کردند که هوش و جرأت بیشتری از بقیه داشت و او را به حضور ضحاک فرستادند. خوابگزار به نزد ضحاک رفت و بدون هیچ مقدمه‌ای گفت: «سرورم! این دنیا همیشگی و پایدار نیست، هزاران هزار نفر قبل از ما زیسته‌اند و اکنون نام و نشانی از آن‌ها نیست. ما هم روزی می‌رویم و نسلی بعد از ما پدیدار می‌گردد. بدانید که اگر اسب آهنی در زیر پا داشته باشید و یا قامتی به بلندای آسمان، به یقین روزی باید دست از زندگی این دنیا بکشید. تعبیر خواب شما هم به همین حرف‌های من مربوط است. همان‌طور که خودتان هم کمی پی برده‌اید، به دست جوانی به نام فریدون از تخت فرمانروایی به زیر کشیده خواهید شد.»

ضحاک به فکر فرو رفت و لحظه‌ای بعد پرسید: «آن جوان کجاست و اکنون چه می‌کند؟!» خوابگزار چوبدستی‌اش را در دست خود جابجا کرد و گفت: «نترسید، قربان! مطمئن باشید که فرصت زیادی دارید. آن جوان هنوز پا به این دنیا نگذاشته است!»

ضحاک با عجله گفت: «پس هنوز به دنیا نیامده است؛ یعنی من فرصت از بین بردنش را دارم و دیر نشده؟» خوابگزار جواب داد: «سرورم، درست است اما باید بسیار مراقب باشید.»

ضحاک پرسید: «اما… اما چرا آن جوان باید با گرزی به شکل سر گاو به من حمله کند؟ مگر از من چه بدی دیده است؟!»

خوابگزار گفت: «پدر آن جوان آبتین نام دارد. هنگامی که شما پدر او را می‌کشید، مادرش او را به سوی دشتی می‌برد که گاوی عجیب و مهربان به نام برمایه در آن دشت در کنار پیرمردی می‌چرد. ما آن کودک را به پیرمرد می‌سپاریم و راهی دهکده‌اش می‌شود. آن کودک که فریدون نامیده می‌شود چندین سال از شیر آن گاو تغذیه می‌کند تا به جوانی برومند تبدیل شود. آن گاو نیز به دستور شما کشته خواهد شد. فریدون در جوانی به خونخواهی پدرش برمی‌خیزد و به سوی شما می‌تازد. در آن هنگام هیچ کاری از دست شما برنمی‌آید و مرگ شما فرا می‌رسد!»

ضحاک که با دهان باز و چشمان از حدقه بیرون آمده به حرف‌های خوابگزار گوش سپرده بود، بی‌آنکه سخنی بگوید از جای برخاست و هنوز قدمی برنداشته بود که ناگهان از هوش رفت و به روی زمین افتاد.

Nach oben scrollen