روز بعد، با طلوع اولین اشعههای خورشید، ایرج به خوابگاه پدرش رفت و پس از خداحافظی با او، به همراه چند تن از سپاهیانش راهی مرزهای ایران شد. سلم و تور هنگامی که خبر آمدن ایرج را شنیدند، به استقبال او رفتند. ایرج که از دیدن برادرانش شاد شده بود، آن دو را در آغوش گرفت و به همراهشان به داخل خیمهگاه رفت. سلم و تور که به اجبار خود را شادمان نشان میدادند، از حال پدرشان جویا شدند و ایرج پاسخ داد: «ای برادران، دیر زمانی است که شما به دیدار من و پدر نیامدهاید و پدر نیز از کارها و رفتار شما کمی دلگیر است. بعد از این مدت دوری، اینچنین آمدهاید و با آن پیغام ناشایست قلب پدر را به درد آوردهاید. شما خود میدانید که من تشنه قدرت نیستم و حتی حاضرم اگر پدر فرمان دهد، حکومت ایران را به شما واگذار کنم. چرا به خاطر مال این دنیا که در گذر و فانی است، باید به جان هم بیفتیم؟» سلم و تور پس از پایان سخنان ایرج، نگاهی به یکدیگر انداختند. سلم ساکت ماند و تور لب به سخن گشود و گفت: «ای برادر! پدر همیشه میان تو و ما دو نفر فرق میگذاشت. به تو حکومت بر ایران را بخشید و ما را به میان ترکان فرستاد. آیا تو و پدر از حال و روز ما خبر دارید؟! این بخشش ناعادلانه روح ما را آزرده ساخت و ما حق خود را میخواهیم، نه چیزی بیشتر و نه کمتر!» ایرج تا نیمههای شب به نصیحت کردن برادرانش پرداخت و آنها را از جنگ و خونریزی بر حذر داشت. شب از نیمه گذشته بود که ایرج به خیمهای دیگر برای استراحت رفت و سلم و تور تنها ماندند. سکوت در همه جا حاکم بود که ناگهان یکی از سپاهیان سلم اجازه ورود خواست. سلم او را به داخل فراخواند و سرباز وارد شد. پس از تعظیم و ادای احترام، در گوش سلم چیزی زمزمه کرد و رفت. سلم نفس عمیقی کشید و به فکر فرو رفت. تور به او گفت: «ای برادر! مشکلی پیش آمده است؟» سلم رو به تور کرد و گفت: «سپاهیان چهره لبخند بر لب و مهربان ایرج را که برای آشتی و صلح به اینجا آمده بود، دیدهاند و همگی کار بزرگ او را تحسین کردهاند. اکنون او در میان سپاهیان ما به مردی محبوب تبدیل شده است و در مقابل ما خوار و ذلیل شدهایم. همه از جوانمردی ایرج حرف میزنند و ما را حیلهگر و مکار میدانند. تو بگو، برادر، آیا با چنین سپاهی میتوان به سوی ایران حمله کرد؟» تور با حیرت گفت: «او مانند افسونگری توانا هنوز پا به اینجا نگذاشته، توجه همگان را به خود جلب کرده است. به عقیده من او با نقشه قبلی و برای از بین بردن ما راهی اینجا شده است.» سلم که اختیار عقل خود را به دست شیطان داده بود، با عجله گفت: «ای برادر، من مطمئن هستم که حیلهای در کار است. او میخواهد با همراه کردن سپاهیان با خودش علیه ما دو نفر شورش کند و ما را از بین ببرد. همین فردا صبح به محض ورود او به خیمه، کارش را تمام خواهم کرد.» سلم و تور تمام شب را در فکر کشتن ایرج به صبح رساندند و روز بعد با طلوع خورشید ایرج را به خیمهگاه خود فراخواندند. ایرج بیخبر از همه جا با خوشحالی، در حالی که فکر میکرد برادرانش از حمله به ایران منصرف شدهاند، وارد خیمه آنها شد. سلم و تور با دیدن ایرج با ظاهری خندان به پیشواز او رفتند و خوش آمد گفتند. ایرج در گوشهای نشست و از تصمیم برادرانش پرسید. سلم و تور دوباره همان حرفهای قبلی را تکرار کردند و از حق خود گفتند. ایرج خواست تا برای آخرین بار با آنان سخن بگوید که ناگهان سلم فریاد زد: «حرفهای تو هیچ فایدهای برای ما ندارد! تور، تو به سخنان او گوش نکن! او قصد فریب ما را دارد و تنها به همین خاطر به اینجا آمده است!» ایرج که از رفتارهای زشت و ناپسند برادرانش خسته شده بود، از جای برخاست تا خیمهگاه را ترک کند که ناگهان تور کرسی زرین را به سویش پرتاب کرد. سلم با غرور فریاد کشید و تور را تشویق کرد و به او آفرین گفت. تور نیز تحت تأثیر قرار گرفت و بیاختیار دستش به سوی خنجری که دور کمرش بسته شده بود رفت و آن را از غلاف بیرون کشید. ایرج با دیدن رفتارهای تور خواست خود را از چنگ او نجات بدهد که در یک لحظه تور به سویش حمله کرد و خنجرش را در پهلوی او فرو برد. درد و سوزش بر امانی به جان ایرج افتاد. چشمانش سیاهی رفت و غرق در خون در برابر چشمان انتقامجوی برادرانش جان داد. در همان لحظات اضطرابی عجیب سرتاسر وجود فریدون را فرا گرفته بود. او با دلی پرآشوب در قصر به انتظار آمدن ایرج قدم میزد، اما خبری نشد. فریدون با بیتابی از قصر بیرون رفت و آرام آرام خود را به بیرون شهر رساند و به انتظار آمدن ایرج چشم به بیابان دوخت. مدتی گذشت تا اینکه بالاخره سواری از دور ظاهر شد. سوار با خود تابوتی را حمل میکرد. فریدون با دیدن سوار به سویش رفت و سراغ ایرج را از او گرفت. مرد با چشمانی اشکبار، در حالی که سخنی برای گفتن نداشت، با اشاره دستانش نگاه فریدون را به سوی تابوت برد. فریدون با دستانی لرزان، در حالی که قلبش در سینه به شدت میتپید، تابوت را باز کرد و جسم بیجان پسرش – ایرج – را دید. فریدون با غم و اندوه فریاد کشید و اشک از چشمانش جاری شد. زانوان بیرمقش او را یاری نکردند و به روی خاک افتاد و به شیون و زاری پرداخت. فریدون که چنین لحظاتی را پیشبینی میکرد، با حسرت و اندوه فراوان به همراه تابوت فرزندش راهی شهر شد. مردم ایران در غم از دست دادن حکمرانی عادل و مهربان چون ایرج تا مدتها لباس سیاه بر تن کردند و عزادار بودند. هر کس ماجرای کشته شدن ایرج توسط برادرانش را میشنید، با خشم و نفرت سلم و تور را نفرین میکرد که چنین ناجوانمردانه برادر خود را به قتل رسانیده بودند. |