قصه فریدون

ضحاک ستمگر پس از دیدن آن خواب ناگوار، شب و روز آرام نداشت و هر لحظه به فکر دستگیری آبتین و فرزندش، فریدون، بود.

سربازان ضحاک به چند گروه تقسیم شدند و هر گروه به یک نقطه از سرزمین ایران فرستاده شد؛ آنها به شهرهای بزرگ، دهکده‌های کوچک و حتی روستاهای دورافتاده سر می‌زدند تا شاید نشانی از آبتین و فریدون بیابند. روزها می‌گذشت و ضحاک بی‌صبرانه در انتظار دستگیری آبتین و فریدون بود، اما سربازانش هیچ اثری از آن دو نیافتند.

ضحاک روزهایش را به تلخی می‌گذرانید و شب‌ها تا صبح کابوس می‌دید. اما بشنوید از آبتین؛ او کشاورز فقیری بود که به همراه همسر مهربانش، فرانک، در دهکده‌های دورافتاده و زیبا زندگی می‌کردند. آنها به تازگی صاحب پسری شده بودند که «فریدون» نام داشت. فرانک و آبتین با عشق و علاقه بسیار به فرزندشان محبت می‌کردند و آرزوهای زیادی برای او داشتند.

یک روز صبح، مثل همیشه، آبتین با بدرقه همسرش فرانک از خانه خارج شد و به سوی مزرعه‌اش به راه افتاد. درست در همان لحظات، سربازان ضحاک نیز وارد دهکده شدند و به جستجو برای یافتن آبتین و فریدون پرداختند.

آبتین به محض ورود به مزرعه مشغول به کار شد؛ روز گرمی بود و آفتاب به شدت می‌تابید. پس از ساعت‌ها کار برای رفع خستگی، زیر سایه درختی کنار مزرعه نشست که ناگهان از دور سربازان ضحاک را دید.

او بی‌اعتنا به سربازان دوباره برخاست و مشغول به کار شد. سربازان که از جستجو خسته شده بودند و به زحمت قدم برمی‌داشتند، آرام آرام کنار مزرعه آبتین رسیدند.

یکی از سربازان با دیدن او فریاد زد: «ببینم ای مرد جوان، نام تو چیست؟»

آبتین سرش را بلند کرد و بی‌خبر از همه جا گفت: «من آبتین هستم.» سربازان با شنیدن نام او با خوشحالی او را به نزد فرمانده خود بردند. فرمانده با دیدن آبتین نگاهی به ظاهر فقیرانه‌اش انداخت و گفت: «نام واقعی تو چیست؟»

آبتین عرق پیشانی‌اش را پاک کرد و جواب داد: «به سربازانتان هم گفتم که نام من آبتین است.» فرمانده از جا برخاست و در حالی که دو قدم برمی‌داشت، گفت: «آیا همسر و فرزندی هم داری؟»

آبتین گفت: «با همسر و پسرم در دهکده بالا زندگی می‌کنیم.» فرمانده با شنیدن جواب آبتین کنجکاوتر شد و پرسید: «نام پسرت چیست؟»

آبتین گفت: «خداوند مهربان به تازگی او را به ما عطا کرده، نامش را «فریدون» گذاشته‌ایم.» فرمانده که دیگر مطمئن شده بود آبتین همان کسی است که به دنبالش می‌گردند، با سرعت دستور قتل او را داد و سربازانش را به سراغ فرانک فرستاد.

سربازان پس از کشتن آبتین به سوی خانه‌اش به راه افتادند تا همسر و پسرش را نیز از بین ببرند؛ در همان هنگام، فرانک که نگران جان فریدون شده بود، به همراه فریدون به سمت مزرعه در حال حرکت بود که با تعجب از اهالی دهکده شنید که سربازان ضحاک همسرش را دستگیر کرده و او را به قتل رسانده‌اند. او با غم و اندوه قصد بازگشت به خانه‌اش را داشت که یکی از اهالی با عجله به سویش آمد و گفت: «فرانک، با نوزادت از اینجا برو! سربازان ضحاک در دهکده به دنبال تو و فریدون هستند. آنها می‌خواهند شما را هم مانند آبتین از بین ببرند!»

فرانک با شنیدن این خبر، نوزادش را محکم در آغوش کشید و با سرعت به سوی دشتی که در دوردست‌ها بود، به راه افتاد. او نفس‌نفس زنان و با قدرت قدم‌هایش را برمی‌داشت و تنها به فکر نجات کودکش بود. اندوه از دست دادن آبتین لحظه‌ای آرامش نمی‌گذاشت و اشک‌های گرمش آرام و بی‌صدا بر روی گونه‌هایش می‌غلتید. پس از مدتی راهپیمایی، به دشت وسیع و زیبایی رسید. خستگی امانش را بریده بود.

بی‌اختیار بر روی زمین نشست و نفسی تازه کرد. به کودکش چشم دوخت و دید که او با اشتیاق به جایی خیره شده است. با تعجب جهت نگاه کودکش را دنبال کرد و ناگهان چشمش به گاوی زیبا و بی‌نظیر افتاد. آن گاو مانند هیچ کدام از گاوهایی نبود که فرانک تا آن روز دیده بود؛ گاوی بزرگ و قشنگ که هر تار موی بدنش یک رنگ بود. فرانک محو تماشای گاو بود که صدای آرامی را از پشت سرش شنید:

«دخترم، اینجا چه کار می‌کنی؟ نام تو چیست؟»

فرانک نگاهش را از گاو گرفت و سرش را به سمت صدا برگرداند. صدا متعلق به پیرمردی بود که خانه‌ای در همان نزدیکی داشت و از آن گاو نگهداری می‌کرد. فرانک که او را مردی قابل اطمینان دید، جواب داد: «ای مرد دانا، من زنی تنها هستم که همسرم به دست سربازان ستمگر ضحاک کشته شده و خودم به همراه فرزندم در حال فرار از دست سربازان هستم. هیچ سرپناه و خوراکی ندارم.» پیرمرد نگاهی به نوزاد زیبای فرانک انداخت و گفت: «شما می‌توانید امشب را مهمان من باشید.» فرانک با خوشحالی فریدون را در آغوش کشید و به همراه پیرمرد به راه افتاد. او در راه از پیرمرد نام آن گاو را پرسید و پیرمرد هم گفت: «نام این گاو شیرده، برمایه است.»

فرانک به فکر فرو رفت و همینطور که قدم برمی‌داشت، به پیرمرد گفت: «ای مرد، اگر خواهشی از تو داشته باشم، آن را قبول می‌کنی؟»

پیرمرد جواب داد: «اگر در توانم باشد، مانعی ندارد.»

فرانک گفت: «سربازان ضحاک قصد کشتن من و فرزندم را دارند. اگر او را به تو بسپارم و هر ماه نیز مزدی برای نگهداریش برایت بیاورم، آیا او را پیش خود نگه می‌داری؟» پیرمرد با تعجب گفت: «اما… اما… من…»

فرانک با عجله گفت: «شما گفتید که آن گاو شیرده است. کودکم می‌تواند از شیر آن گاو قوی تغذیه کند. او بچه بی‌آزاری است. قبول می‌کنید؟»

پیرمرد قبول کرد و فرانک پس از استراحتی کوتاه و خوردن غذایی مختصر، فریدون را به او سپرد و به دهکده برگشت؛ او به کار کشاورزی همسرش ادامه داد و هر ماه مزد پیرمرد را برایش می‌برد.

روزها و ماه‌ها از پی یکدیگر آمدند و رفتند و فریدون آرام آرام سه ساله شد. در آن روزها مردمی که در دشت رفت‌وآمد داشتند، برمایه آن گاو بی‌نظیر را می‌دیدند و نزد دیگران از او تعریف می‌کردند. شهرت و آوازه برمایه دهان به دهان گشت و کم کم از دهکده به گوش مردم شهر رسید تا اینکه بالاخره روزی خبر وجود چنین گاو کم‌نظیری به گوش ضحاک هم رسید. ضحاک که هنوز در پی یافتن فریدون بود و گفته‌های خوابگزاران درباره برمایه را به خاطر داشت، می‌دانست که فریدون از شیر برمایه تغذیه می‌کند و بزرگ می‌شود. بی‌درنگ دستور نابودی برمایه و فریدون را داد. سربازان ضحاک با سرعت به سوی آن دشت زیبا حرکت کردند و پس از طی مسافتی طولانی وارد دهکده‌ای که نزدیک دشت بود شدند. خیلی زود خبر ورود سربازان در دهکده پیچید و به گوش فرانک هم رسید. او که دل نگران سرنوشت پسرش فریدون بود، با شتاب خود را به دشت رساند و پس از قدردانی از زحمات پیرمرد، کودکش را در آغوش گرفت و به سوی کوه دماوند به راه افتاد.

فرانک پس از رسیدن به پای کوه، فریدون را به پشت خود بست و با شجاعت بسیار از کوه بالا رفت. هنگامی که به نزدیکی قله کوه رسید، خستگی و تشنگی فشار آورد و بی‌رمق در گوشه‌ای نشست تا نفسی تازه کند.

در همان زمان فردی روحانی که در معبدی بالای کوه دماوند زندگی می‌کرد، در حال گذر از آنجا بود؛ او با دیدن حال فرانک به سویش رفت و پرسید: «ای زن، چرا اینقدر آشفته‌ای؟ از کجا می‌آیی؟» فرانک تمام ماجرای خودش و کشته شدن همسرش را برای مرد روحانی گفت و از او درخواست کرد که اگر می‌توانی برای مدتی از فریدون مراقبت کند تا او از شر سربازان ضحاک در امان باشد. مرد روحانی دلش برای فرانک و آن کودک زیبا سوخت و تصمیم گرفت تا او را به معبد ببرد و چون پدری مهربان در تربیت او بکوشد. فرانک با امید به خداوند کودکش را به مرد روحانی سپرد و بار دیگر به دهکده‌اش برگشت و به کشاورزی مشغول شد. او هنگامی که به دهکده رسید، از اهالی شنید که سربازان ضحاک با بی‌رحمی برمایه را کشته‌اند و پس از ناکامی در یافتن فریدون، به سوی پایتخت بازگشته‌اند. فرانک با خاطری آسوده به کار و تلاش برای فراهم کردن وسایل رفاه کودکش مشغول شد و شب‌ها روزها را با فکر او سپری می‌کرد.

شانزده سال از آن ماجرا گذشت و فریدون در کوه دماوند پرورش یافت و تحت تعلیمات مرد روحانی، به جوانی ورزیده و با ایمان تبدیل شد. او سوارکاری و تیراندازی را خوب آموخت و در شکار نظیر نداشت. روزی فریدون از مرد روحانی اجازه گرفت تا به دیدار مادرش برود. او از کوه پایین آمد، دشت سرسبز را پشت سر گذاشت و به سوی دهکده راه افتاد. فرانک با دیدن فریدون، او را در آغوش کشید و اشک شوق از دیدگانش جاری شد. فریدون دست‌های مادرش را بوسید و گفت: «در تمام این سال‌ها با دلتنگی بسیار دور از شما زندگی کرده‌ام. اکنون می‌خواهم چیزهایی درباره خودم و نیاکانم بدانم.» فرانک آهی کشید و جواب داد: «می‌خواهی بدانی اصل و نژاد تو از چه کسی است؟ پدرت کیست؟ چرا در این سال‌ها تو را دور از خودم نگه داشته‌ام؟»

فریدون سرش را پایین انداخت و ساکت ماند. فرانک دست‌های جوان پسرش را میان دست‌های پیر و چروکیده خود گرفت و به او نگاه کرد و گفت: «تو حق داری که بدانی؛ پس خوب گوش کن تا برایت بگویم. ماجرا از آنجایی شروع شد که ضحاک ستمگر – پادشاه ایران زمین – خوابی ناگوار دید. او شبی در خواب دیده بود که جوانی نیرومند با گرزی که سر آن شبیه سر گاو بوده است، او را نابود می‌کند. خوابگزارش در تعبیر آن خواب می‌گوید جوانی به نام فریدون که نام پدرش آبتین است تو را می‌کشد.

از آن روز به بعد سربازان ضحاک هر گوشه این سرزمین را برای یافتن تو و پدرت جستجو کردند. بالاخره روزی پدرت را که مردی دانا و مظلوم بود یافتند و او را قتل رساندند. آنها در پی یافتن تو بودند اما من با هر سختی که بود در این سال‌ها تو را از چشم سربازان ضحاک پنهان کردم. آن ستمکاران حتی گاوی را که تو در کودکی از شیر او تغذیه می‌کردی نیز کشتند. آری پسرم، ضحاک ستمگری بی‌رحم است که کاری جز آزار مردم بیگناه انجام نمی‌دهد.»

فریدون تمام حرف‌های مادرش را شنید و بر حال پدر بیگناهش که توسط سربازان ضحاک کشته شده بود افسوس خورد. او با خود عهد بست تا انتقام خون پدرش را از ضحاک ستمگر بگیرد؛ آرام ننشیند.

Nach oben scrollen