قصه منوچهر

هنگامی که ایرج بی‌رحمانه توسط برادران سنگدل خود کشته شد، «ماه آفرید»، همسر او که باردار بود، نزد فریدون ماند و فرزندش را که دختری زیبا و شیرین بود، به دنیا آورد.

دختر ایرج و ماه آفرید در جوانی به عقد پهلوانی به نام پشنگ درآمد و پس از مدتی آن‌ها صاحب دو فرزند پسر شدند که نام یکی از آن‌ها «منوچهر» بود.

فریدون با دیدن منوچهر به یاد فرزند از دست رفته‌اش ایرج می‌افتاد و هر لحظه آتش انتقام در وجودش شعله‌ورتر می‌شد. او به منوچهر از همان کودکی تیراندازی، سوارکاری و تمام فنون نبرد و رزم را آموخت به امید روزی که منوچهر بتواند انتقام خون ایرج را از سلم و تور بگیرد. آرام‌آرام آوازه و شهرت منوچهر در میان مردم ایران زمین پیچید و مدتی بعد نیز خبر برخاستن پهلوانی دلیر و نیرومند در ایران به نام منوچهر، که نوه ایرج است، به گوش سلم و تور هم رسید.

آن‌ها با شنیدن این خبر آشفته و پریشان به فکر فرو رفتند؛ زیرا می‌دانستند که فریدون – پدرشان – هنوز هم در فکر گرفتن انتقام از آن‌هاست و اکنون با وجود چنین پهلوان دلاوری این آرزو محال نخواهد بود. سلم مکار و چرب‌زبان خود را به تور رساند و با هم به مشورت پرداختند. تور گفت: «ای برادر! اکنون چه باید کرد؟»

سلم جواب داد: «ما باید پیکی را با هدایای بسیار به سوی پدر بفرستیم و از او تقاضای عفو و بخشش کنیم. این بهترین کاری است که در این موقعیت می‌توانیم انجام دهیم. با این کار هم از خشم و کینه پدر در امان می‌مانیم و هم منوچهر به قلمرومان حمله نخواهد کرد.»

تور پیشنهاد برادرش را قبول کرد و هر دو برادر دستور دادند تا مقدار زیادی طلا و جواهرات گرانبها از خزانه آن‌ها بیرون آورده و به همراه کیسه‌های طلا، اشرفی، مشک، عنبر و طاقه‌های ابریشم و حریر و خز، همه را بر پشت فیل‌های قدرتمند بسته و به سوی سرزمین ایران بفرستند. دستور برادران اجرا شد و هدایا به همراه پیک مخصوص سلم و تور وارد ایران شده و به سوی پایتخت حرکت کرد.

پیک پس از رسیدن به قصر، به نزد فریدون رفت و زمین را بوسید و پس از ادای احترام رو به فریدون گفت: «ای پادشاه ایران زمین! عمرتان همیشه جاویدان، زندگی‌تان پر بار و زیبا و سرزمینتان همواره سبز و خرم باد. من از سوی پسران شرمگین شما – سلم و تور – به اینجا فرستاده شده‌ام. باید بدانید که در این سال‌ها آن‌ها لحظه‌ای آرامش نداشتند و در فراق از دست دادن برادرشان ماتم‌زده و غمگین بودند.

براستی که آن‌ها از کرده ناپسند خود پشیمان هستند و سزای بدی خود را در همین دنیا چشیدند اما شما که سراپا خیر و نیکی هستید، به بزرگواری خود فرزندانتان را ببخشید و آن‌ها را عفو کنید و به آن‌ها فرصت جبران گذشته را بدهید. اگر اجازه بدهید منوچهر به سرزمین ما بیاید تا سلم و تور تاج و تخت پادشاهی خود را تقدیم او کنند و خودشان چون خدمتگزاری به او خدمت کنند.»

فریدون پس از شنیدن سخنان پیک پوزخندی زد و گفت: «فرزندان من دو اهریمن زشت‌کردار هستند که هر چه بخواهند درون سیاه و نفرت‌انگیز خود را مخفی کنند و ظاهری زیبا بنمایانند، موفق نخواهند شد. آن‌ها با بیشرمی ایرج را کشتند و جسدش را برایم فرستادند، حال چگونه نگران حال نوه او – منوچهر – شده‌اند؟ از قول من به آن‌ها بگو منوچهر تنها برای یک منظور به سوی شما می‌آید و آن هم گرفتن انتقام خون پدر بزرگش – ایرج – است، در غیر این صورت او را با شما خونخواران کاری نیست. او سپاهی عظیم آماده ساخته که فرمانده آن قارن رزم‌زن است و پهلوانان شجاعی چون «شاپور» را به همراه خود دارد. به آن‌ها بگو اگر دیروز قلب من را به خاطر کشتن تنها پسرم ایرج به درد آوردید، در فردایی نزدیک نوه او – منوچهر – قلب سیاه شما را از سینه‌های تنگ و تاریکتان بیرون خواهد کشید. اکنون زود از اینجا بروید و هدایایتان را هم با خود ببرید. ما را با دشمنان کاری نیست جز در میدان نبرد و مبارزه.»

هنگامی که پیک به سوی سلم و تور بازگشت و سخنان فریدون را به گوش آنان رساند؛ آن دو با ترس و دلهره چشم در چشم یکدیگر دوختند و در فکر راه نجات از مهلکه‌ای بودند که خودشان به وجود آورده بودند. تور با نگرانی به سلم گفت: «فریدون بسیار خشمگین است و فرصتی را که سال‌ها در انتظارش بود، به دست آورده است. اکنون او منوچهر را راهنمایی می‌کند و خطر در کمین هر دوی ماست؛ بعید می‌دانم ما بتوانیم راه فراری پیدا کنیم. قدرت و توان منوچهر و درایت و دوراندیشی فریدون سرانجام ما را نابود خواهد کرد.»

سلم سری تکان داد و گفت: «با این اوضاع تنها راهی که برایمان باقی مانده نبرد است. بهتر است تو به قلمرو خود بروی و با سرعت سپاهی فراهم کنی. من هم دست به کار می‌شوم و لشکریانم را منظم و مجهز خواهم کرد؛ سپس به یاری یکدیگر به سوی ایران خواهیم تاخت.»

بدین ترتیب دو برادر در فاصله کوتاهی سپاه بزرگی تشکیل دادند و با تجهیزات جنگی و فیل‌های قدرتمند به راه افتادند و لشکر خود را به نزدیکی رود جیحون بردند.

Nach oben scrollen