قصه هفت خوان رستم

رستم پهلوان رخش را آماده کرد و به سوی مادرش، رودابه، رفت تا خبر سفر خود را به او بدهد.

رودابه که از دیدن رستم شادمان شده بود، او را به خانه برد و با هم به گفتگو پرداختند. رستم آرام آرام ماجرا را برای مادرش تعریف کرد و از سفر رفتن خود گفت. رودابه با غم و اندوه، اشک از دیدگانش جاری شد و گفت: «فرزندم، این راهی که قصد رفتنش را داری، هفت خوان سخت و خطرناک در دل خود دارد. هیچ پهلوانی جرأت رفتن به این سفر را ندارد. تو چگونه راضی به این کار شدی؟ بیا و منصرف شو. می‌ترسم این راه برای تو بازگشتی نداشته باشد.»

رستم با خنده رو به مادرش کرد و گفت: «مادر مهربانم، من به امید خداوند می‌روم و می‌دانم که قادر به گذشتن از هفت خوان رستم هستم. شما نیز برایم دعا کنید.»

رودابه که دید حرف‌هایش اثری در تصمیم رستم ندارد، با چشمانی اشکبار برایش دعای خیر فرستاد و او را بدرقه کرد. رستم با دلی پر از امید به سوی اقامتگاه خود بازگشت و پس از جمع‌آوری و آماده‌سازی وسایل سفرش، به بستر رفت تا استراحت کند و صبح فردا به سوی مازندران به راه بیفتد.

«قصه خوان اول»

با طلوع خورشید، تابان رستم دلاور بر روی رخش نیرومند خود نشسته و با امید به خداوند به راه افتاد.

رستم دو روز تمام در راه بود و در روز سوم به مکانی رسید که آنجا را برای استراحت و غذا خوردن مناسب دید. آنجا جنگلی بود که در کنارش نیزارهای فراوان دیده می‌شد.

رستم در آنجا چشمش به گورخرهای زیادی افتاد و تصمیم گرفت یکی از آن‌ها را برای خوردن شکار کند.

او اسب خود رخش را در کنار چشمه رها کرد تا به چرا بپردازد و خود پس از شکار گورخری بزرگ، آن را به سیخ کشید و کباب کرد و خورد. سپس برای استراحت به کنار چشمه زیبا رفت. رستم برای رفع تشنگی خود تمام آب چشمه را نوشید و با خیال آسوده به خوابی عمیق و زیبا فرو رفت.

از قضا مکانی که رستم برای استراحت انتخاب کرده بود، محل رفت و آمد شیری وحشی و خطرناک بود. شیر درنده بعضی اوقات برای رفع خستگی و خوابیدن به آن نیزار می‌آمد.

آن روز شیر به میان جنگل رفته بود و با تاریک شدن هوا آرام آرام خسته و بی‌رمق در حال بازگشت به نیزار بود که ناگهان چشم تیزبینش از دور رستم پهلوان و رخش قوی‌هیکل را دید.

شیر که آن روز غذای مناسبی نخورده بود، به فکر خوردن رستم و رخش افتاد و تصمیم گرفت ابتدا رخش را از پای در بیاورد و سپس رستم را به لقمه‌ای چرب و نرم تبدیل کند. شیر با این خیال خام دورخیز کرد و با غرشی وحشتناک به سوی رخش حمله برد.

رخش که غافلگیر شده بود، با زیرکی تمام دو پایش را بلند کرد و با تمام قدرت به روی سر شیر فرود آورد. شیر درنده در چشم برهم زدنی غرق در خون بر روی زمین افتاد و رخش که با تمام اسب‌های دیگر فرق داشت و اسب عادی نبود، با تمام قدرت به وسیلهٔ دندان‌های برنده‌اش پوست شیر وحشی را کند. اما بشنوید از رستم که با صدای غرش شیر و شیههٔ بلند رخش از خواب بیدار شد و به سوی رخش دوید.

او با دیدن کار عجیب و شجاعانه رخش به او آفرین گفت و با زبان مخصوص حیوانات رو به رخش گفت: «تو اسب قدرتمندی هستی و تنها اسب محبوب مایی. کار تو بسیار خوب بود، اما باید مرا زودتر بیدار می‌کردی تا به تو کمک می‌کردم. لحظه‌ای فکر نکردی که شاید نتوانی از پس این شیر درنده بربیایی و او بر تو غالب شود؟» رخش در جواب رستم گفت: «من به قدرت خود اطمینان کردم و می‌دانستم که می‌توانم به تنهایی او را از پای در بیاورم؛ پس نخواستم تو را آشفته خاطر سازم و بیدارت کنم.»

رستم لبخندی بر لب نشاند و به نوازش رخش پرداخت. رستم و رخش با هم به سوی چشمه رفتند و رستم بدن قدرتمند رخش را با آب چشمه شست و سپس به راه افتادند و به سوی مازندران رفتند. پس از مدتی راهپیمایی، چون رستم رخش را خسته و بی‌رمق یافت، تصمیم گرفت شب را به استراحت بگذراند تا صبح فردا با توانی بیشتر به راه خود ادامه دهند.

«قصه خوان دوم»

سپیده دم روز، رستم و رخش آماده و پرنيرو به راه خود ادامه دادند و راهی بیابانی شدند. پس از دو روز راهپیمایی، به دشتی وسیع و خشک رسیدند. آفتاب سوزان به گرمی می‌تابید و تا چشم کار می‌کرد، هیچ گیاهی دیده نمی‌شد. هیچ درختی در آن دشت بی آب و علف یافت نمی‌شد که بتوان در سایبانش به استراحت پرداخته و قطره‌ای آب برای رفع تشنگی وجود نداشت.

رخش بی‌رمق و آهسته قدم برمی‌داشت و رستم نیز گاهی عرق پیشانی‌اش را پاک می‌کرد و می‌ایستاد. سپس با ناامیدی به دوردست‌ها چشم می‌دوخت. رخش که دیگر توان قدم برداشتن را نداشت، نقش بر زمین شد و رستم خواست به او کمک کند که ناگهان چشمان خودش نیز سیاهی رفت و افتاد. رستم ناتوان و خسته به سوی آسمان نگاه کرد و زیر لب گفت: «ای ایزد یکتا! من برای نجات بندگان تو تاکنون هر کاری که از دستم ساخته بوده انجام داده‌ام. اکنون نیز به یاری سپاه ایران می‌روم. خودت می‌دانی که جز کمک به مردم ستمدیده اندیشه‌ای در سر ندارم. از تو می‌خواهم مرا از این مهلکه برهانی و نور امیدی را به من بنمایانی.»

رستم چشمان بی‌رمقش را بست و لحظه‌ای بعد با شنیدن صدایی عجیب چشمانش را گشود و به بالای سرش چشم دوخت.

او با تعجب میشی را دید که بالای سرش ایستاده بود. چشم‌های خسته رستم با دیدن میش برقی زد و از جا برخاست. میش با زیرکی شروع به فرار کرد و رستم نیز با کنجکاوی به دنبال میش می‌رفت.

رستم همینطور که قدم برمی‌داشت و میش را تعقیب می‌کرد، ناگهان روبرویش چشمه‌ای آب زلالی را دید و با خوشحالی به سوی چشمه دوید. رخش هم به دنبال رستم می‌آمد. همین که رستم به چشمه رسید، تا توانست آب نوشید و خود را سیراب کرد.

رخش نیز با خوردن آب گوارا جانی تازه یافت و سرحال شد. رستم آبی به سر و صورتش پاشید و با لبخند دستانش را به سوی آسمان برد و پروردگار بزرگ را به خاطر آن نعمت گوارا شکر گفت. او سپس سرش را برگرداند تا سراغی از میش بگیرد، اما میش ناپدید شده بود و اثری از او نبود.

رستم باز هم خداوند را شکر گفت و همینطور که به آب صاف و زلال چشم دوخته بود، از دور گورخرهای بسیاری را در حال چرا دید. او که بسیار گرسنه بود، به شکار گورخرها رفت و لحظه‌ای بعد گوشت شکار خود را به روی سیخ کباب کرد و با لذت آن را خورد. رخش هم در سبزه‌زار کنار چشمه به چرا مشغول شد. رستم پس از سیر شدن در گوشه‌ای مشغول به استراحت شد و در دل باز هم به لطفی که خداوند بزرگ در حق او کرده بود فکر می‌کرد و می‌دانست که در اوج بی‌پناهی، تنها پناه انسان‌ها خدای مهربان است.

«قصه خوان سوم»

هنگامی که رستم به خوابی عمیق فرو رفته بود، رخش بیدار بود و در اطراف می‌چرخید و مراقب بود.

رستم در حال استراحت بود، غافل از اینکه در آن دشت، اژدهای وحشتناکی که قدش نزدیک به هشتاد متر بود، زندگی می‌کرد. اژدها آنقدر بزرگ و قوی بود که از ترس او، هیچ حیوانی جرأت نزدیک شدن به آن دشت و آمدن به سوی چشمه را نداشت.

از قضا، مکانی که رستم برای استراحت انتخاب کرده بود، محل استراحت اژدها بود و او با خستگی در حال آمدن به کنار چشمه بود که ناگهان رخش و رستم را از دور دید.

اژدهای خطرناک با دیدن یک آدمیزاد به همراه یک حیوان در کنار چشمه بسیار تعجب کرد و با خود گفت: «یک آدمیزاد و یک حیوان چقدر پر دل و جرأت بوده‌اند که پای به اینجا گذاشته‌اند. اکنون درسی به آنها می‌دهم که تا عمر دارند به یادشان بماند.» اژدها که نژادش به دیوها می‌رسید و بسیار زیرک بود، ابتدا به سوی رخش رفت و به او حمله کرد.

رخش با قدرت فراوان خود را از چنگال اژدها بیرون کشید و به سوی رستم رفت و بالای سر او مشغول کوبیدن سم‌هایش به روی زمین شد. رستم با ترس از خواب پرید و اژدهای مکار در چشم بر هم زدنی خود را از نظرها محو کرد و ناپدید شد.

رستم نفس‌نفس‌زنان به اطرافش نگاهی انداخت و با حیرت به چشمان رخش چشم دوخت و گفت: «ای اسب وفادار، چرا مزاحم خواب من می‌شوی؟ کمی آنطرف‌تر برو و به استراحت بپرداز.» رستم چند کلمه‌ای با رخش سخن گفت و سپس دوباره خوابید. اژدها که از خواب بودن رستم مطمئن شد، بار دیگر به سوی رخش حمله برد. رخش باز هم سم‌هایش را بالای سر رستم به روی زمین کوبید تا او را از خطر آگاه کند. رستم با بی‌حوصلگی چشمانش را گشود و به محض بیدار شدن او، اژدها خود را محو کرد.

رستم هرچه به این سو و آن سو نظر انداخت، چیزی ندید و با خشم رو به رخش کرد و گفت: «ای حیوان نادان، چرا بیهوده مزاحم استراحت من می‌شوی؟! این بار نیز چیزی نمی‌گویم؛ اگر بار دیگر این کار را تکرار کنی، آن وقت سر تو را با شمشیر برنده‌ام از تن جدا خواهم کرد.»

رخش نگاه معصوم خود را به روی زمین انداخت و بی‌صدا بالای سر رستم ایستاد تا به محض ظاهر شدن اژدها، او را بیدار کند و از مرگ نجات بدهد. رستم دوباره به خواب فرو رفت و اژدهای مکار پدیدار شد و درست روبروی او قرار گرفت.

رخش بی‌درنگ سم‌هایش را با قدرت به روی زمین کوبید و رستم را بیدار کرد. رستم تا چشم گشود، با حیرت اژدهایی غول‌پیکر را جلوی رویش دید و سریع از جای برخاست. اژدها نعره‌ای کشید و آتش از دهانش بیرون آمد و به سمت رستم پرید. رستم نیز شمشیرش را از نیام بیرون کشید و شجاعانه به سر و صورت اژدها حمله برد.

اژدها به دور رستم پیچید و رستم از او پرسید: «نام تو چیست؟» اژدها هم گفت: «تو نامت را بگو.»

رستم در حالی که با خشم و قدرت دندان‌هایش را بر روی هم می‌فشرد جواب داد: «من یلی از سیستانم، پهلوانی پرآوازه که قصد نابودی تو را دارد.»

اژدهای بزرگ و قدرتمند با پوزخندی گفت: «تو ای آدمیزاد حقیر، هیچ‌گاه قادر به نابودی من نیستی. هیچ جنبنده‌ای از ترس من جرأت آمدن به اینجا را ندارد. اکنون بدن تو را تکه‌تکه خواهم کرد تا عبرتی برای سایرین باشد.»

اژدها با خشم دستانش را به سوی کمر رستم برد و او را از زمین بلند کرد؛ رستم نیز در آن آن با تمام قدرت شمشیرش را بالای سر برد و بر روی سر اژدها فرود آورد.

لحظه‌ای بعد سر بریده اژدها به روی زمین افتاده بود و خون او در تمام دشت و بیابان جاری گردید.

رستم با دلاوری بسیار و به خاطر تیزهوشی، اژدها را نابود کرد و آنگاه در آب زلال چشمه سر و رویش را شست و در گوشه‌ای نشست و به استراحت پرداخت. آرام آرام تاریکی شب بر تمام دشت ساکن شد و رستم و رخش به خوابی عمیق فرو رفتند.

«قصه خوان چهارم»

سپیده دم فردا، رستم و رخش به همراه یکدیگر به سوی مازندران راه افتادند. آنها از بیابانی خشک و بی‌آب و علف می‌گذشتند، جایی که قطره‌ای آب یافت نمی‌شد. پس از مدتی راهپیمایی، رستم از دور جنگلی سرسبز و آباد را دید. او سوار بر رخش به آن جنگل خوش‌آب و هوا رسید و با شادی بسیار به تماشای زیبایی‌های آن مکان مشغول شد.

او در دل گفت: «چه مکان خرم و باصفایی! همین چند لحظه پیش درون صحرای سوزان بودیم و اکنون چنین جنگل سرسبزی، واقعاً عجیب است.» همانطور که رستم به خشکی آن صحرا و زیبایی این جنگل فکر می‌کرد، ناگهان سفره‌ای رنگین را پر از انواع غذاها مقابل خود دید. از مرغ‌ها و بره‌های بریان تا انواع نوشیدنی‌ها در آن سفره یافت می‌شد. واقعاً اشتهابرانگیز و بی‌نظیر بود. رستم که با دیدن آن همه غذا حیرت کرده بود، بی‌درنگ از رخش پیاده شد و بر سر سفره نشست و از تمام غذاها خورد.

اما در همان لحظه که رستم غافل از اطرافش در حال خوردن بود، پیرزن جادوگری که آن سفره را برای او پهن کرده بود، او را تماشا می‌کرد. پس از سیر شدن، رستم به صورت دختری زیبا و جوان درآید و به کنار او رفت. رستم که در حال نواختن چنگی بود که در کنار سفره قرار داشت، با دیدن آن دختر زیبا به او سلام داد و از غذاها تشکر کرد.

دخترک لبخندی زیرکانه بر لب نشاند و به رستم نزدیک شد. رستم که از رفتارهای دختر و سکوت او متعجب شده بود، با حیرت به او چشم دوخت که ناگهان دختر زیبا به پیرزنی زشت تبدیل شد. رستم بی‌درنگ با شمشیرش او را به دو نیم کرد و از افسون و فریب جادوگر رهایی یافت.

سپس رستم به راهش ادامه داد و پس از رسیدن شب در گوشه‌ای اقامت کرد و به استراحت پرداخت.

«قصه خوان پنجم»

که خورشید از پشت کوه‌ها بیرون آمد، رستم سوار بر رخش، همین وفادار خود، به سوی مازندران حرکت کرد. در میان راه، او به گندمزاری وسیع و سرسبز رسید و از دیدن آن مزرعه زیبا و رود روانی که از کنارش می‌گذشت، بسیار لذت برد و تصمیم گرفت برای رفع خستگی اندکی در آن مکان به استراحت بپردازد. رستم رخش را رها کرد تا در علفزار به چرا بپردازد و خود درون آب رود تنش را شست و سپس به روی علف‌های معطر دراز کشید و خوابش برد. از قضا، آن مزرعه زیبا و سرسبز متعلق به پهلوانی به نام اولاد بود که آن روز به همراه دیگر دوستان پهلوان خود برای تفریح به آنجا آمده بودند. مزرعه چند نگهبان داشت که آنها مرتب به این سو و آن سو سر می‌زدند تا کسی وارد آنجا نشود. یکی از نگهبانان، همین‌طور که در حال قدم زدن کنار رود بود، ناگهان چشمش به رخش افتاد که در وسط علفزار مشغول چرا بود. نگهبان بی‌رحم چوبدستی خود را محکم در دست گرفت و به سوی رخش رفت. آنگاه با چوبدستی چند ضربه شدید به روی پاهای رخش زد؛ رخش بیچاره از شدت درد به خود پیچید و صدای ناله‌اش به آسمان رفت. رستم که از صدای ناله رخش بیدار شده بود، با عجله به سمت او رفت و مرد نگهبان را کنارش دید.

مرد نگهبان بی‌اعتنا به نگاه‌های خشمگین رستم فریاد کشید: «ای مرد! نادان، چرا بی‌اجازه وارد مزرعه شده‌ای و اسب خود را درون علفزار رها کرده‌ای؟ با خود نگفتی شاید این علفزار صاحبی داشته باشد؟!» رستم با چهره‌ای برافروخته و خشمگین، مرد نگهبان را بر زمین کوبید و هر دو گوش او را کند.

مرد نگهبان که از ترس، چشم‌هایش از حدقه بیرون زده بود، دست‌هایش را بر جای خالی گوش‌هایش گذاشت و در حالی که خون از سرش بیرون می‌آمد، فرار کرد و خود را به پهلوان اولاد رساند. پهلوان اولاد که در باغ کنار مزرعه با دوستانش در حال گفتگو بود، با دیدن حال و روز نگهبان با تعجب ماجرا را از او پرسید. مرد نگهبان بریده‌بریده جواب داد: «… من پهلوانی غول‌پیکر و قوی چون دیوان را در علفزار دیدم. او لباس رزم بر تن دارد و با گرزی گران و کلاه‌خودی آهنی مانند یلی درنده و قدرتمند به من حمله کرد و دو گوشم را از جا کند!… تنها به این خاطر که به او گفتم چرا اسبت زحمت مرا به باد داده و در علفزار چرا می‌کند.»

پهلوان اولاد سری تکان داد و با حیرت چشم در چشم تمامی دوستان پهلوان خود انداخت و گفت: «چه کسی به خود جرأت چنین کاری را داده است؟ من پهلوان والا حساب آن دیو را خواهم رسید. هیچ کس قوی‌تر و بالاتر از من نیست که بخواهد به مقابله با من برخیزد.» سپس پهلوان والا به همراه دوستانش با شمشیرهای عریان به سوی رستم رفتند.

پهلوان والا با دیدن رستم مغرورانه فریاد برآورد: «ای مرد جوان، نام و نسب تو چیست و با اجازه چه کسی وارد مزرعه من شده‌ای و نگهبانم را آزرده خاطر ساخته‌ای؟ آیا می‌دانی من که هستم؟ چطور به خود جرأت چنین جسارت‌هایی را می‌دهی؟!»

رستم نگاهی به پهلوان والا و دوستانش انداخت و گفت: «ای مرد! نام من ابر است و پهلوانی قدرتمند و اصیل هستم. اگر مایل به مبارزه با من هستی، حرفی نیست اما بدان که با پای خود به پیشواز مرگ خواهی رفت.» پهلوان اولاد و باقی‌مانده پهلوانان با شنیدن سخنان رستم با خشم به او نزدیک شدند و رستم بزرگ نیز بی‌درنگ شمشیر برنده‌اش را از نیام بیرون کشید و بی‌محابا چندین پهلوان را از بین برد. پهلوان اولاد و بقیه پهلوانان با دیدن شجاعت و دلاوری رستم پا به فرار گذاشتند.

رستم نیز به دنبال پهلوان اولاد رفت و او را به دام انداخت و دست و پایش را با طناب بست و به او گفت: «ای پهلوان، مرا با تو کاری نیست اگر صادقانه جواب سؤال‌هایم را بدهی و خاطرم را آسوده سازی.» پهلوان اولاد با صدای آرامی جواب داد: «هر چه بخواهی به تو خواهم گفت.» رستم به دور دست‌ها چشم دوخت و گفت: «آیا اینجا سرزمین مازندران است؟ اگر هست، جای دیو سفید و زندانی که پادشاه ایران در آنجاست را به من نشان بده و بگو کجاست؟!»

پهلوان اولاد گفت: «ای شیر مرد، از اینجا تا زندانی که کیکاووس – پادشاه ایران – در آن جا اسیر است، صد فرسنگ راه است و بدان که نگهبانان زیادی در اطراف آن زندان وجود دارند. اما از زندان کیکاووس شاه هم تا محل اقامت دیو سفید، باز هم صد فرسنگ فاصله است. در آن اطراف کوه‌های بیشماری وجود دارد که بر سر هر کوه دیوهای زیادی به مراقبت از آن مکان و دیو سفید مشغول هستند. اگر قصد تو رفتن به سوی دیو سفید و جنگ با اوست، محال است که بتوانی حتی او را لحظه‌ای ببینی زیرا دیوهای قدرتمند و زیرکی چون غندی بید و سنجد، همواره در آن کوه‌ها پرسه می‌زنند و هیچ کس جرأت نزدیک شدن به آنجا را ندارد. دیوهای زیادی در میان دشت‌های وسیعی که در بین آن کوه‌ها وجود دارد زندگی می‌کنند که همگی تحت فرمان دیو سفید هستند که خود ترسناک‌تر و درنده‌تر از تمام آن دیوهاست. جدا از آن، پادشاه مازندران لشکری بیشمار و مجهز دارد که مقابله با آنها نیز کار آسانی به نظر نمی‌رسد.»

رستم در حالی که طنابی را که به دور دست و پای اولاد بسته بود باز می‌کرد، بی هیچ سخن به حرف‌های او گوش می‌داد. پس از پایان یافتن سخنان اولاد، رستم دستی به گرز سنگین خود کشید و گفت: «دیو یا آدمیزاد برایم فرقی ندارد. من به امید ایزد یکتا برای نجات ایرانیان راهی این سفر شده‌ام و یک تنه در مقابل تمام دشمنان خواهم جنگید.»

سپس رستم رو کرد به پهلوان اولاد و گفت: «با من همراه شو و راه زندان کیکاووس را نشانم بده. من از هیچ کس و هیچ چیزی نمی‌ترسم.» اولاد سری تکان داد و به سوی اسبش رفت. رستم نیز سوار بر رخش با اولاد همراه شد و در میان دشت و بیابان به راه افتادند. آنها دو شبانه روز در راه بودند و پس از پشت سر گذاشتن چندین کوه، سرانجام به نزدیکی زندان کیکاووس رسیدند.

شب فرا رسیده بود و دو مسافر از اسب‌های خود پیاده شدند. رستم به دور دست‌ها خیره شد و آتش فروزانی را دید. او با تعجب از اولاد پرسید: «این آتش از آن کیست و چرا روشن است؟!»

اولاد گفت: «ای پهلوان، برای جلوگیری از غفلت دیوها، این آتش روز و شب برپاست.»

رستم نفس عمیقی کشید و گفت: «همین جا برای اقامت مناسب است. من بسیار خسته هستم اما برای اطمینان خاطر تو را به درختی می‌بندم تا فکر فرار به سرت نزند.»

رستم اولاد را دست بسته به درخت بست و با خاطری آسوده به استراحت پرداخت. رخش نیز در کنار رستم به چرا مشغول شد.

«قصه خوان ششم»

با طلوع خورشید تابان، رستم از خواب برخاست و به سوی اقامتگاه ارژنگ دیو، که فرمانده تمام دیوها بود، رفت. هنگامی که رستم چادر ارژنگ را دید، با تمام قدرت فریاد بلندی زد؛ به‌طوری که تمام دیوها با وحشت به تماشای او پرداختند. ارژنگ، فرمانده آن‌ها، نیز دلش می‌خواست بداند صاحب آن صدا کیست، پس بی‌درنگ از چادر بیرون زد و به سوی رستم رفت. او هنگامی که رستم را ایستاده در کنار رخش دید، با صدای بلند خندید و فریاد زد: «چطور جرأت کردی پا به اینجا بگذاری، ای آدمیزاد ناتوان؟» رستم بدون اینکه سخنی بگوید، با خشم نگاهی به ارژنگ انداخت و با حرکتی سریع سوار بر رخش به سوی او تاخت. با شجاعت گلوی ارژنگ را در میان دستان قدرتمند خود فشرد و با خنجرش، گلوی او را برید و سرش را به سوی دیگر دیوها پرتاب کرد. دیوهای تحت فرمان ارژنگ با ترس پا به فرار گذاشتند و رستم دلاور، بدن ارژنگ را به گوشه‌ای انداخت و به سوی دیوهای فراری تاخت و چندین تن از آن‌ها را نابود کرد؛ عده‌ای نیز به سختی از دست او گریختند.

رستم پس از تمام شدن کارش پیش اولاد برگشت و او را از درخت باز کرد و گفت: «برخیز و مرا به سوی زندانی که کیکاووس و ایرانیان در آنجا هستند، ببر.» اولاد قبول کرد و هر دو به راه افتادند و پس از مدتی راهپیمایی به شهری که کیکاووس در آنجا زندانی بود، رسیدند.

آنگاه رخش به فرمان رستم شیهه بلندی کشید؛ آن‌قدر بلند که به گوش کیکاووس، که در زندان بود، نیز رسید و او با شادمانی امیدی دوباره یافت و رو به سپاهیانش گفت: «ای سربازان و یاران من، اسارت و زندان به پایان رسید! اکنون صدای زیبا و آشنایی شنیدم که آن را در زمان جنگ کیقباد با تورانیان نیز چندین بار شنیده بودم. براستی که این صدا از آن رخش، اسب قدرتمند و بی‌مانند رستم بود و یقین دارم که رستم اکنون برای رهایی ما در راه است.»

رستم پهلوان با شجاعت بسیار به سوی اردوگاه ایرانیان تاخت و تمام نگهبانان را از سر راه خود برداشت و یک تنه با سربازان جنگید و پس از نابودی آن‌ها وارد اردوگاه شد. رستم با دیدن ایرانیان و کیکاووس شاه بسیار شادمان شد و فریادی از شادی برآورد.

سربازان ایرانی و کیکاووس که قدرت بینایی خود را از دست داده بودند، با شنیدن صدای رستم به سوی او دویدند و او را گرم خوش‌آمد گفتند. آنگاه رستم به نزد کیکاووس رفت. کیکاووس رستم را در کنار خود نشاند و پس از قدردانی از زحماتش به او گفت: «ای شیر مرد! دیو سفید ما را به این روزی که می‌بینی درآورده است. البته می‌گویند تنها راهی که ما بتوانیم دوباره بینایی خود را به دست بیاوریم، سه قطره خون جگر و مغز دیو سفید است. تنها تو می‌توانی ما را نجات بدهی و سلامتی را به ما بازگردانی.»

رستم به کیکاووس گفت: «اکنون دیو سفید کجاست؟ مکان او را به من نشان بدهید تا او را از بین ببرم.»

کیکاووس آهی کشید و گفت: «او بسیار زیرک و قوی است. امیدوارم بتوانی او را نابود کنی، اما باید بدانی که اقامتگاه دیو سفید با اینجا فاصله زیادی دارد. تو باید از هفت کوه سر به فلک کشیده و پرخطر عبور کنی؛ آنگاه دیو سفید را در هفتمین کوه در میان غاری تاریک خواهی یافت.»

رستم رو به کیکاووس و سربازان ایرانی کرد و فریاد زد: «ای دلاوران! ایرانی شما آزاد هستید و می‌توانید از این زندان بیرون بروید. من نیز به جنگ با دیو سفید می‌روم و به شما قول می‌دهم که با پیروزی برمی‌گردم. حال اگر مایل هستید می‌توانید با من بیایید یا اینکه به سوی سرزمین ایران بازگردید.»

سربازان و پهلوانان شجاع ایرانی همگی یکصدا فریاد برآوردند: «ای جهان‌پهلوان! ما تو را تنها نخواهیم گذاشت!»

بدین ترتیب رستم به همراه کیکاووس و سپاه ایران به سوی اقامتگاه دیو سفید راه افتادند.

«قصه خوان هفتم»

رستم پهلوان و همراهانش پس از روزها راهپیمایی و گذر از کوه‌های خطرناک، سرانجام به کوه هفتم رسیدند و از دور نگهبانان بسیاری را در اطراف اقامتگاه دیو سفید دیدند. آنگاه رستم رو به اولاد کرد و گفت: «ای پهلوان، تاکنون با راهنمایی تو موفق به نجات ایرانیان و رسیدن به اینجا شده‌ام. حال بگو ببینم آیا راهی برای غافلگیری دیو سفید می‌دانی؟ چگونه می‌شود بر او پیروز شد؟» اولاد لحظه‌ای اندیشید و سپس گفت: «تا جایی که شنیده‌ام، تمام این دیوهای نگهبان هنگام ظهر مشغول به استراحت می‌شوند و در آن لحظات کسی مراقب دیو سفید نیست. شما می‌توانید در آن زمان به راحتی به درون غار بروید و با دیو سفید بجنگید.»

رستم تا هنگام ظهر منتظر ماند و سپس خنجر و شمشیر بران خود را به همراه تیر و کمان و گرز گرانش با خود برداشت و سوار بر رخش به سوی غار حرکت کرد. در میان راه، او با چندین دیو مبارزه کرد و آن‌ها را کشت؛ باقی دیوها نیز از ترس پا به فرار گذاشتند و رستم به راحتی به درون غار راه یافت. غار بسیار تاریک و بزرگ بود و چشم‌های رستم ابتدا قادر به دیدن در آن سیاهی و ظلمت نبودند، اما بعد از چند لحظه توانست به درستی اطرافش را ببیند. او چند قدم به جلو برداشت و با حیرت دیوی بزرگ و غول‌پیکر را که در گوشه‌ای از غار لم داده و خوابیده بود، دید. رستم با امید به خداوند نعره‌ای برآورد و به سوی دیو سفید حمله کرد. دیو، که با وحشت از خواب پریده بود، با دیدن رستم با سرعت تخته سنگ بزرگی را برداشت و آن را به سوی رستم پرتاب کرد. رستم با زیرکی خود را کنار کشید و در یک آن با شمشیر بران خود یکی از پاهای دیو سفید را قطع کرد.

دیو سفید از درد به خود پیچید، نعره‌اش به آسمان رفت و با خشم به مبارزه با رستم پرداخت. رستم پهلوان در یک فرصت مناسب از غفلت دیو استفاده کرد و با خنجر پهلوی او را شکافت و جگرش را بیرون کشید. دیو سفید چشمانش سیاهی رفت و بی‌رمق نقش بر زمین شد. خون تمام غار را فرا گرفته بود و رستم پیروز و با اقتدار، در حالی که کمی جراحت برداشته بود، از غار بیرون آمد و ایرانیان با دیدن او به شادمانی پرداختند. رستم نفس عمیقی کشید و خداوند بزرگ را شکر گفت و آرام آرام به سوی چشمه رفت تا سر و رویش را بشوید و نفسی تازه کند.

Nach oben scrollen