سالها، همین طور از پی یکدیگر میآمدند و میرفتند و ضحاک ستمگر شب و روز به خاطر ترس از فریدون زندگی تلخ و دشواری را میگذرانید. او از حمله ناگهانی فریدون و به حقیقت پیوستن خوابش بسیار میترسید و هر زمان تصمیمی تازه برای در امان بودن خود میگرفت. روزی از روزها، ضحاک سرداران سپاهش را جمع کرد و به آنان گفت: «ای یاران و دوستان من، همانطور که میدانید، من دشمنی دارم که اکنون پنهان شده است و روزی به سراغم خواهد آمد و مرا به قتل خواهد رساند. او، اگرچه جوانی جویای نام و خام است، اما نباید هیچگاه فراموش کنیم که دشمن دشمن است و نباید او را دست کم گرفت. به عقیده من، تعداد سپاهیان بسیار اندک است و باید افراد بیشتری را به خدمت بگیریم. اکنون به شما دستور میدهم که روی ورقهای بنویسید که ضحاک پادشاهی عادل و مهربان است و مردم همه از او راضیاند و هیچ آزاری به کسی نرسانده. این ورقه را به مردم بدهید تا پای این نوشته امضا کنند. هر کس این کار را انجام داد، او دوست ماست و جزو سپاه من محسوب میشود و هر کس که از این کار سر باز زد، او را به قتل برسانید زیرا دشمن است.» روز بعد، دستور ضحاک اجرا شد و سربازان با ورقهای در دست به سراغ مردم بیچاره میرفتند و مردم نیز از پیر و جوان به خاطر ترس از ظلم و ستم ضحاک پای ورقه را امضا میکردند. روزها همین طور میگذشت و هر روز به تعداد امضاکنندگان اضافه میشد؛ تا این که یک روز، ضحاک که با خیالی آسوده روی تخت خود نشسته بود، صداهایی به گوشش رسید. او سربازانش را فرستاد تا از موضوع اطلاع یابند؛ اندکی بعد یکی از سربازان نفسنفسزنان به نزد ضحاک آمد و پس از تعظیم گفت: «سرورم، صداها متعلق به مردی آهنگر به نام کاوه است. او میخواهد شما را ببیند و بسیار خشمگین و عصبانی است.» ضحاک که از برپا شدن شورش میترسید، به کاوه اجازه ورود داد. کاوه پا به قصر گذاشت و با چهرهای در هم کشیده روبروی ضحاک ایستاد. ضحاک از او پرسید: «ای مرد! جوان نامت چیست و به چه منظوری به اینجا آمدهای؟» کاوه سر بلند کرد و نگاهی تحقیرآمیز به ضحاک انداخت و گفت: «من، کاوه آهنگر هستم و برای دادخواهی به نزدت آمدهام. تو با ظلم و ستم خود مردم این سرزمین را بیچاره کردهای. لحظهای به خود نگاه کن! هر روز چند جوان قربانی مارهایت میشوند و خانوادههایشان به عزای آنها مینشینند و تو با آرامش به خوشگذرانیهای خود ادامه میدهی. اکنون تنها پسر من هم گرفتار سربازان ظالم توست. من تا او را سالم از اینجا بیرون نبرم آرام نمینشینم.» ضحاک که از اقتدار و قدرت کاوه در میان مردم سخت نگران بود، بلافاصله دستور آزادی فرزند کاوه را داد تا به خیال خود جلوی شورشی عظیم را بگیرد. کاوه پس از آزادی پسرش قصد بیرون رفتن از قصر را داشت که ضحاک به او دستور داد تا پای ورقهای را که در آن از عدالت و مهربانی ضحاک نوشته شده بود، امضا کند. کاوه پس از خواندن ورقه پوزخندی زد و در برابر چشمان متعجب ضحاک و درباریان، ورقه را پاره کرد و از قصر بیرون رفت. با بیرون آمدن کاوه، مردمی که در پشت درهای بزرگ قصر ضحاک جمع شده بودند، به شجاعت او آفرین گفتند و به شادی پرداختند. کاوه در میان شور و اشتیاق مردم رنجور و دردمند، تکهای از لباس چرمی خود را بر سر نیزهای گره زد و آن را به سوی آسمان برد و فریاد زد: «ای هموطنان دلاور! من از این پس در مقابل ظلم و ستم در کنار هم خواهیم جنگید و این تکه چرم نماد مبارزه ما خواهد بود. من شنیدهام که در کوه دماوند جوانی به نام فریدون زندگی میکند. پدر او توسط سربازان ضحاک ستمگر کشته شده و او در صدد انتقام گرفتن از ضحاک است. فریدون جوانی قدرتمند و بینظیر است. اگر همگی به او بپیوندیم، به یاری خداوند بزرگ ضحاک را نابود خواهیم کرد.» بدین ترتیب، مردمی که از ظلم و ستم ضحاک جانشان به لب رسیده بود گرد هم جمع شدند و به صورت سپاهی عظیم به سوی کوه دماوند راه افتادند. هنگامی که پس از روزها راهپیمایی مردم به کوه دماوند رسیدند، فریدون با دیدن آنها متعجب شد و گمان کرد که سربازان ضحاک برای دستگیری او آمدهاند، اما با نزدیکتر شدن جمعیت، هنگامی که مردم عادی را دید، با خیال راحت پیش آنها رفت و گفت: «ای برادران من! از کجا آمدهاید و به کجا میروید؟» کاوه که پیشاپیش جمعیت ایستاده بود گفت: «ای مرد جوان! ما عدهای از مردم رنج کشیده هستیم که از ظلم و ستم ضحاک به تنگ آمدهایم و به دنبال فریدون میگردیم تا به همراه او به این خواری و خفت پایان دهیم.» فریدون لبخندی بر لبانش نشاند و آنها را به سوی معبد برد تا خستگی از تنشان بیرون برود و غذایی بخورند و جرعهای آب بنوشند. پس از رفع خستگی مسافران، فریدون نزد آنها رفت و گفت: «من همان کسی هستم که به دنبالش میگردید، اما باید بدانید که برای از بین بردن ضحاک ستمگر این مقدار سپاه بسیار ناچیز است. من با روحانی معبد مشورت کردم و نظر او این است که ما باید افرادی قدرتمند و ماهر را از سراسر ایران زمین با خود همراه کنیم و با نیروی کافی به جنگ با آن اهریمن حیلهگر برویم. از این پس تلاش ما برای نابودی ضحاک آغاز میشود و این تکه چرم شما بر روی نیزه سمبل مبارزه شجاعانه ما خواهد بود.» |