روایت میکنند که در روزگاران بسیار دور، پادشاهی مهربان و عادل به نام کیقباد بر ایران زمین حکمرانی میکرد. او سالهای بسیاری از عمرش را صرف آبادانی ایران و خدمت به مردم کرد و چون به روزهای پایانی عمر خود نزدیک شد، پسر بزرگش کیکاووس را به عنوان جانشین خود معرفی کرد و از او خواست تا در جهت خیر و صلاح مملکت قدم بردارد و در آبادانی هر چه بیشتر سرزمین ایران بکوشد. پس از مرگ پدر، کیکاووس بر تخت سلطنت تکیه زد و پادشاهی او آغاز شد. در آن روزگار، سرزمین ایران به سبب تلاشهای بسیار کیقباد آباد و سرسبز بود و مردم در آرامش کامل زندگی میکردند و از گنجهای بسیار ایران بهرهمند بودند. سپاه بزرگ و منظم کیقباد نیز پس از به پادشاهی رسیدن کیکاووس، همگی به فرمان او درآمدند و همه چیز تحت نظارت کیکاووس به خوبی و خوشی ادامه داشت؛ تا اینکه روزی از روزها، کیکاووس در حالی که بر ایوان قصر مجلل خود در حال تماشای سرزمین تحت حکومتش بود، با دیدن آن همه نعمت و آبادانی و رفاه به خود بالید و غرور در وجودش رخنه کرد. او جشن مفصلی به راه انداخت و به همراه دوستان و درباریانش به شادی پرداخت؛ غافل از حادثهای که میخواست برایش اتفاق بیفتد. در آن روزگار، سرزمین مازندران در تصرف دیوان بود و کسی اجازه ورود به آنجا را نداشت؛ حتی بزرگترین پادشاهان و قدرتمندترین پهلوانان نیز جرأت نزدیک شدن به مازندران را نداشتند. در همان حال که کیکاووس غرق در پایکوبی و شادی بود، دیوی برای فریب دادن او از سوی مازندران به ایران آمد و در هیبت مرد نوازندهای خود را به قصر کیکاووس شاه رساند و از او اجازه ورود خواست. کیکاووس از نگهبانان پرسید او چه کسی است و چه کار مهمی با ما دارد؟ یکی از نگهبانان جواب داد: „سرورم، او مردی است که جامه آوازخوانان و نوازندگان را بر تن دارد و سازی هم بر دوشش حمل میکند. میگوید که خواستهاش را تنها به شما میگوید و آرزوی دیدارتان را دارد.“ کیکاووس او را به حضور پذیرفت و دیو انساننما به راحتی وارد قصر شد و نزد کیکاووس رفت. او آهنگهای بسیاری برای کیکاووس نواخت و شعرهای زیادی در وصف زیبایی مازندران برای او خواند، چنانکه کیکاووس را شیفته آن سرزمین کرد. دیو پس از تعظیم و ادای احترام گفت: „سرورم، ای پادشاه بزرگ و نامدار، براستی که سرزمین شما آباد و سرسبز و پر از گنجهای بسیار است. اما باید بدانید جایی که من از آنجا میآیم چندین برابر سرزمین شما زیبا و خوشآب و هواست. آنجا پر از لاله و ریحان است و هوای معتدل دارد. نه از گرما آنجا کلافه خواهید شد و نه سرما شما را میآزارد. در فروردین ماه، سرزمین من به بهشتی وصفناپذیر تبدیل میگردد که تا کنون نظیر آن را هیچجا ندیدهاید!“ کیکاووس که با شنیدن اوصاف سرزمین مرد آوازهخوان بسیار متعجب شده بود با اشتیاق پرسید: „ای جوان، نام سرزمین تو چیست؟“ دیو به نرمی گفت: „ای بزرگوار، من از مازندران، شهر گل و سنبل، شهر گنجهای بیشمار، به اینجا آمدهام و از شما دعوت میکنم برای یک بار هم که شده به دیدن زیباییهای مازندران بروید.“ کیکاووس به فکر فرو رفت و دیو هم از خدمت او مرخص شد و در چشم بر هم زدنی میان جمعیت ناپدید شد. کیکاووس تمام روز به مازندران و گنجهای گرانبهایش فکر کرد و سرانجام سرداران سپاهش را فراخواند و به آنها گفت: „همین فردا با لشکر عظیم و مجهز خود به سوی مازندران خواهیم تاخت و آن سرزمین آباد و زیبا را از دست فرمانروایش بیرون خواهیم کشید. چنین سرزمینی با این همه ثروت چرا نباید تحت نظر ما باشد؟“ سرداران و بزرگان سپاه که از خطرات نزدیک شدن به مازندران آگاه بودند، به خاطر ترس از خشم کیکاووس ساکت ماندند و چیزی نگفتند. آنها پس از خروج از تالار اصلی قصر گرد هم آمدند و پنهانی به گفتگو پرداختند. هر کس چیزی میگفت و نظری میداد اما تمام آنها معتقد بودند که کار کیکاووس اشتباه است و نباید چنین لشکرکشی صورت گیرد. یکی از بزرگان گفت: „با این کار تنها اوضاع آرام ایران آشفته خواهد شد و هرج و مرج و پریشانی دامنگیر مردم میشود.“ سرداری از آن میان با ناراحتی گفت: „مازندران سرزمین دیوان است و حتی قدرتمندان و پهلوانانی چون جمشید و فریدون نیز در فکر رفتن به آنجا نبودند.“ سردار دیگری با افسوس گفت: „کیکاووس عقل خود را از دست داده است. ما باید او را از این کار باز داریم و نگذاریم تا به راحتی خود و سپاهیان را نابود کند و ایران را به ویرانهای تبدیل نماید.“ سر و صدا بالا گرفت و هر کدام از سرداران و پهلوانان سپاه برای رهایی از آن لشکرکشی نادرست راه حلی ارائه میکردند؛ تا اینکه طوس همه را ساکت کرد و گفت: „ای بزرگان و نامآوران، فکرهای شما برای نجات پادشاه و ایران زمین قابل تقدیر است اما باید بدانید که کیکاووس حرف هیچ کدام از ما را قبول نخواهد کرد. تنها کاری که باید بکنیم این است که باید دنبال زال برویم و او را از ماجرا مطلع کنیم. شاید از طریق زال بتوانیم کیکاووس را از حمله به مازندران منصرف کنیم.“ سرداران پیشنهاد طوس را قبول کردند و بیدرنگ قاصدی را به سوی زال روانه ساختند. زال پس از اینکه از تصمیم کیکاووس باخبر شد، با عجله راه سفر را در پیش گرفت و خود را به کیکاووس رساند. کیکاووس با دیدن زال شادمان شد و با او به گفتگو پرداخت. زال که منتظر فرصتی برای سخن گفتن با کیکاووس بود، به نرمی به او گفت: „ای شهریار توانا، شما پادشاه دانایی هستید و مانند پدر خود در راه آبادانی ایران زمین میکوشید اما به تازگی خبری شنیدهام که مرا آشفته و پریشان ساخته است.“ کیکاووس با خنده گفت: „ای جهان پهلوان، چه چیز خاطرت را مکدر ساخته است؟ بگو تا آن را برطرف سازم!“ زال جواب داد: „شهریارا! اکنون ایران زمین در اوج شکوفایی و نعمت است و مردم به راحتی روزگار میگذرانند. شما نیز جایگاه مناسبی در بین مردم دارید و آسایش و عدالت در تمام سرزمین حکمفرماست؛ اما اگر وسوسه شدهاید که به قلمرو خود بیفزایید و به سوی مازندران لشکرکشی کنید، باید بدانید تمام این آرامش از بین خواهد رفت.“ کیکاووس که انتظار شنیدن چنین سخنانی را از سوی زال نداشت با غرور گفت: „ای پهلوان نامدار! اگر جمشید و فریدون سپاهی به عظمت سپاه من داشتند و دل و جراتی چون من داشتند، یقیناً آنان نیز به سوی مازندران لشکرکشی میکردند. من برتر و بالاتر از تمام فرمانروایان و بزرگان هستم و باید مازندران زیر سلطه من باشد. از هیچ دیو و آدمیزادی هم واهمه ندارم.“ زال که میدانست حرفهایش فایدهای ندارد، از کیکاووس پرسید: „در مدتی که نیستید، ایران زمین را به چه کسی خواهید سپرد؟“ کیکاووس جواب داد: „برای این مسئله هم راه حل خوبی به نظرم رسیده است. تو به همراه پسرت – رستم – در مدتی که نیستم امنیت را بر ایران برقرار کنید و مراقب همه چیز باشید.“ زال با ناامیدی گفت: „ای شهریار، من مطیع فرمان شما هستم.“ سپس با دلی آشفته و نگران به سوی سیستان بازگشت. اما کیکاووس دوباره به رؤیای فتح مازندران فرو رفت و آن روز هم سپری شد. روز بعد، به هنگام سپیده دم، کیکاووس بیدرنگ سرداران سپاهش را صدا زد و گفت: „ای بزرگان و نامآوران، اکنون سرزمین مازندران در دست دیوان شرور است و من به کمک شما و یاری ایزد یکتا قصد فتح آن سرزمین و از بین بردن دیوان را دارم. آیا به یاری من میآید؟“ تک تک سرداران و پهلوانان فریاد زدند: „ما مطیع فرمان شهریار هستیم.“ کیکاووس لبخندی بر لب نشاند، جامه رزم پوشید، کلاهخودش را بر گذاشت و دستور نواختن شیپور جنگ را داد. شیپور نواخته شد و پهلوانان به همراه تیرها، کمانها، شمشیرهای برنده و گرزهای گران با شکوه خاصی بر روی اسبهای قدرتمند خود پیشاپیش سپاه حرکت کردند و دیگر سپاهیان نیز با ابزار آلات جنگی پشت سر بزرگان راه افتادند. |
بعد از مدتی راهپیمایی، آنان به کوه اسپروز رسیدند و کیکاووس برای استراحت و رفع خستگی سپاهیان دستور اقامت در پای کوه را داد. سربازان ایستادند و مشغول برپا کردن خیمهها شدند و همگی آن شب را گرد هم به شادی و سرور سپری کردند. صبح فردا، کیکاووس گیو را صدا زد و به او گفت: «ای پهلوان، با هزار مرد جنگجو به سوی مازندران برو. آنگاه هر شهری یا روستایی را که در سر راهت دیدی، ویران کن و تمام ساکنین آن نواحی را از بین ببر. مردم مازندران باید بدانند که قدرت کیکاووس بیحدّ و نهایت است؛ اگر برای به دست آوردن چیزی اراده کند، بیشک به آن میرسد. هرگاه به شهری که آن جوان نوازنده نشانی آن را داده بود، رسیدی، با سرعت پیکی را به سوی من بفرست تا مرا از وجود آن باخبر کنی.» گیو اطاعت کرد و به راه افتاد. او مطابق دستور کیکاووس تمام شهرها و روستاهای مازندران را که بر سر راهش قرار داشتند، ویران کرد و مردمش را نیز از لب تیغ گذراند. روزها گذشت تا اینکه بالاخره او به شهر مورد نظر رسید؛ در کمال تعجب آنجا را چون بهشتی زیبا و سرسبز دید. مردم شهر در رفاه کامل روزگار میگذرانیدند و از نعمتهای زیاد و گنجهای بیشمارش بهرهمند بودند. گیو بلافاصله پیکی را به سوی کیکاووس فرستاد تا خبر یافتن آن شهر را به او بدهد؛ همچنین گفت که ما برای حمله به شهر آماده دستور شما هستیم. مردم مازندران با شنیدن خبر حمله ایرانیان و کشتار هموطنان بیگناه خود به عزا نشستند. پادشاه مازندران نیز با غم و اندوه بسیار به فکر فرو رفت تا شاید بتواند راهی برای از بین بردن سپاه ایران زمین بیابد. او سرانجام به این نتیجه رسید که باید از دیوهای سرزمینش کمک بگیرد؛ پس بیدرنگ یکی از همان دیوها را که سنجد نام داشت، فراخواند و به او گفت: «ای سنجد! اکنون با این اوضاعی که پیش آمده است تمام امید من به یاری شما دیوهاست. از تو میخواهم با سرعت به سوی دیو سفید بروی و از او بخواهی تا برای یاری ما به اینجا بیاید. به او بگو که سربازان ایرانی تمام شهرهای ما را ویران کردهاند و مردم را به خاک خون کشیدهاند. اگر دست روی دست بگذاری، تا مدتی دیگر سرزمین مازندران به دست ایرانیان میافتد و ما هم از بین خواهیم رفت.» سنجد پس از شنیدن فرمان پادشاه مازندران بیدرنگ به سوی دیو سفید شتافت و او را از ماجرا مطلع ساخت. دیو سفید با شنیدن این خبر خشمگین شد و به سنجد گفت: «هیچ آدمیزادی توان مقابله در برابر من را ندارد. سرزمین مازندران متعلق به ماست؛ من برای نجات این سرزمین هر کاری که لازم باشد انجام خواهم داد. تو به سوی پادشاه مازندران برو و او را امیدوار کن که تا چند روز آینده اثری از سپاه ایران در سرزمینش نخواهد دید.» سنجد به نزد پادشاه رفت تا آن خبر خوش را به او برساند؛ دیو سفید نیز به انتظار فرا رسیدن شب نشست. در تاریکی شب، دیو سفید با پرسوجو محل اقامت سپاه ایران را یافت و آرامش خود را به کوه اسپروز رساند. او با زیرکی دود سیاه و غلیظی که سمی هم بود ایجاد کرد و آن را مانند ابری سیاه بر روی اقامتگاه سپاه ایران فرستاد. دیو سفید با شادمانی برای رسیدن صبح و بیدار شدن سپاهیان لحظهشماری میکرد. صبح فردا سپاهیان از خواب برخاستند اما به خاطر دود غلیظ و تیرهای که بالای سر خود دیدند احساس کردند هنوز شب تمام نشده است؛ بنابراین مشغول کارهایشان شدند تا ناگهان دود تیره و سمی پایینتر آمد و با یک لحظه چشم تمام سپاهیان فرو رفت و شماری زیادی از آنها نابینا شدند. دیو سفید شادمان از کارش ایرانیان را رها کرد و دید هیاهویی در سپاه ایران بالا گرفته بود. هیچ کس دیگری را نمیدید و باز هم دست کیکاووس نابینا نمیتوانست کاری انجام دهد. روزها گذشت و سپاهیان در حال رسیدن به مرز دیوانگی بودند. گرسنگی و تشنگی آنها زیر فشار قرار داده بود و میدانستند باید چه کار کنند، اما نمیتوانستند بروند. بسیاری از آنها از شدت گرسنگی بیرمق در گوشهای افتاده بودند و برخی نیز درباره کار اشتباه کیکاووس فکر میکردند و دعا میکردند. پس از گذشت یک هفته، دیو سفید دوباره نزد آنها برگشت و با لبخندی کیکاووس را صدا زد و میگفت: «ای شهریار ایران زمین! آن همه شکوه و جلال و عظمت بینهایت چه شد؟ مگر نشنیده بودی که مازندران سرزمین دیوان است و اگر کسی نمیتواند مقابله کند، چطور جرأت کردی پا بر این سرزمین بگذاری؟ من دیوان سفید اکنون درس خوبی برای تو خواهم داد که تا عمر داری دیگر هوس این کارها به سرت نزند.» کیکاووس متوجه اشتباه بزرگ خود شده بود؛ با غم و اندوه بر خود لعنت فرستاد که چنین بیهوده خود و سپاهیانش را گرفتار ساخته است. او حرفی برای گفتن نداشت و دنبال راه چارهای برای رهایی بود. دیو سفید که سکوت واندرز کیکاووس را دید بلند خندید و دستور داد تا آنها دست بسته نزد پادشاه مازندران برده شوند. ارژنگ و افرادش طبق دستور دیو سفید عمل کردند و سپاهیان ایران را با دست و پای بسته نزد پادشاه بردند. اما کیکاووس تحمل این خفت و خواری نداشت و با زیرکی توانست یکی از افراد ارژنگ را بکشد و قاصدی را با اسب او بسوی سیستان فرستاد. قاصد با سختی زیادی خود را به مقصد سیستان رساند و نزد زال رفت و با غم فراوان گفت: «غرور کیکاووس عاقبت گریبانگیر او و سپاهیانش شد. اکنون باید با تدبیری مناسب و حساب شده کمک کنیم؛ نباید ایران زمین نابود شود یا به دست دیوان بیفتد.» زال پس از اندکی اندیشیدن پسرش – رستم – را تماس کرد و با این جمله شروع کرد: «پسرم، تو تنها پهلوان بزرگ و دلاور این زمان هستی و خطری جز تو توان رفتن به مقابل دیوان سفید را نداری. اکنون چشم امید ایرانیان تو هستی.» رستم گفت: «ای بزرگوار، من مطیع امر شما هستم اما خود میدانید که تا مازندران شش ماه راه است و تا من برسم شاید دیگر هیچ اثری از سپاه ایران باقی نمانده باشد.» زال ابرویی درهم کشید و لحظهای فکر کرد و سپس گفت: «فرزندم، تو باید برای نجات پادشاه و سپاهش بروی و نمیتوانی چارهای داشته باشی.» برای رفتن بسوی مازندران دو راه داری؛ ابتدا راهی که کیکاووس رفته و دیگری راه پر پیچ و خم و مملوء از خطر.» این راه اول طولانی و بیکاراست اما راه دوم کوتاهتر و مملوء از حیوانات وحشی وخطرات بسیار است.» اگر راه دوم را برگزینی زودتر بدست خواهی رسید. البته تو پهلوان شجاع ودلاوری هستی ورخش نیز در کنارت هست.» با امید ایزد یکتا، این سفر را برگزین وبازگرداندن ایرانیان اقدام کن.» رستم نفس عمیقی کشید وجواب داد: «حرف حرف شماست پدر! من سپیده دم فردا همان راه مشخص شده حرکت خواهم کرد.» مطمئن باشید دیوها را نابود خواهم کرد و ایرانیان را با افتخار به سرزمینشان بازخواهم گرداند. لبخندی بر لب زال نشست ورستم پس از وداع با پدر بسوی خوابگاه خود رفت تا خود را برای سفری سخت آماده سازد. |