هنگامی که سلم و تور به کنار رود جیحون رسیدند، در دژی مستحکم و تسخیرناپذیر به نام دژ آلانان مستقر شدند. دژ آلانان بسیار مرتفع و عظیم بود و پایههای آن درون آب قرار داشت. دو برادر با کمال ناامیدی در انتظار فرا رسیدن روز نبرد بودند و میدانستند که در برابر پهلوانی چون منوچهر تاب مقاومت ندارند. از سوی دیگر، قاصدان برای فریدون خبر لشکرکشی و استقرار سپاه سلم و تور را آوردند. فریدون با سرعت منوچهر را مطلع ساخت و به او گفت: «فرزندم، بیدرنگ سپاهیانت را به سوی رود جیحون ببر و آماده نبرد باش.» سپاه عظیم منوچهر که قریب به سیصد هزار مرد جنگی به همراه گرزهای سنگین و شمشیرهای برنده بود، به راه افتاد و سرتاسر دشت پر از مردان جنگجو و قدرتمند شد. منوچهر آرام آرام به کنار رود جیحون رسید. در آن هنگام، تور که از وجود قباد، یکی از طلایهداران سپاه منوچهر آگاه شده بود، خود را به او رساند و گفت: «ای قباد، حرفهایم را خوب به خاطر بسپار و آنها را به گوش سرورت – منوچهر – برسان. به او بگو: ای شاهی که اصل و نسب تو معلوم نیست و پدری هم نداری که پشتیبان تو باشد، به چه امیدی به نبرد با ما آمدهای؟ چرا گول حرفهای پوچ فریدون را میخوری؟ بدان که در این نبرد چیزی جز شکست از ما دو برادر نصیب تو نخواهد شد. تو شاه تازه به دوران رسیدهای هستی که به زودی نابود خواهی شد.» قباد پوزخندی زد و سری تکان داد. تور به سوی لشکریانش بازگشت و قباد نیز به نزد منوچهر رفت و پیغام تور را به او رساند. منوچهر با شنیدن تهدیدهای تور با خنده گفت: «همگان میدانند که من کیستم و اصل و نسب من به چه کسی میرسد. این دو برادر نادان پدربزرگم – ایرج – را بیرحمانه به قتل رساندند و من هم انتقام خون پدربزرگم را از آنان خواهم گرفت و پادشاهی و تاج و تخت آنها را سرنگون میکنم. حال هرچه میخواهند بگویند؛ ایزد یکتا که آفریننده دو جهان است، از آشکار و نهان هر موجودی باخبر و آگاه است. گذشته من به روشنی خورشید تابناک و نورانی است؛ این آینده آن دو احمق نادان است که تاریک و سیاه است.» آن شب در میان اردوگاه منوچهر جشن و شادی برپا شد و صدای ساز و هیاهوی سپاهیان تا پاسی از شب به گوش میرسید. چون سپیده روز بعد دمید، منوچهر با اقتدار خاصی لشکریان را صدا زد و در برابر تمامی آنان ایستاد و فریاد برآورد: «ای مردان دلاور! امروز ما به نبرد با اهریمنان زشتکردار خواهیم رفت. این جنگ، مقابله خوبی و بدی است و هر کس از شما که موفق به کشتن هر کدام از دشمنان شود، به افتخار عظیمی دست خواهد یافت و از پادشاه صله و خلعت خواهد گرفت. اما بدانید اگر در این نبرد کشته شوید، به یقین بهشت جاویدان نصیب شما خواهد شد.» در آن هنگام، قباد و قارن رزمزن، گرشاسب و دیگر پهلوانان سپاه که با گرزهای سنگین خود پیشاپیش سپاهیان ایستاده بودند، فریاد برآوردند و یکصدا گفتند: «ای جوانمرد! ما تا آخرین نفسی که در تن داریم در میدان نبرد میجنگیم و مطیع شما هستیم.» سپس هیاهوی سربازان برخاست و آنها نیز فریاد زدند: «ای پهلوان دلاور! ما سربازان در فرمان شما هستیم و سوگند میخوریم که تا آخرین قطره خون خود دست از مبارزه نکشیم و تمام دشمنان را از دم تیغ بگذرانیم.» منوچهر لبخندی بر لب نشاند و با خاطری آسوده فرمان حرکت داد. اندکی بعد دو سپاه روبروی یکدیگر قرار گرفتند و نبرد آغاز شد. صدای طبل در فضا پیچید و فریاد پهلوانان به هوا برخاست. باران تیر بود که بر سر سربازان دو سپاه میبارید و صدای برخورد تیرها با سپرهای جنگجویان در میان گرد و غباری که گرداگرد سپاه را فرا گرفته بود، به گوش میرسید. فوارههای خون بود که به اطراف پاشیده میشد و برق شمشیرهای بران در آن هیاهو و همهمه به چشم میخورد. گرزهای سنگین هر چند لحظه یک بار در دستان پهلوانان دو سپاه میچرخید و بر روی دشمنان فرود میآمد. نبرد دو سپاه آنقدر ادامه یافت تا اینکه هوا تاریک شد و دشت سرسبز به رنگ خون درآمد. به خاطر فرا رسیدن شب، ادامه جنگ به روز دیگر موکول شد و هر دو سپاه به سوی اردوگاه خود بازگشتند. سلم و تور هم زخمی و ناتوان به سراپرده خود رفتند تا برای پیروز شدن در این نبرد سخت چارهای بیندیشند. سلم خسته و افسرده جامه رزم را از تن بیرون آورد و در گوشهای نشست. تور همانطور که کلاهخودش را از روی سر برمیداشت گفت: «اگر دست روی دست بگذاریم، منوچهر و سپاهیانش ما را نابود خواهند کرد.» سلم نفس عمیقی کشید و گفت: «نگران نباش، فکر خوبی دارم که میتواند ما را از این مخمصه نجات بدهد.» تور با تعجب پرسید: «چه نقشهای در سر داری؟!» سلم جواب داد: «به زخمیان سپاه سر و سامانی میدهیم و افراد سالم را مجهز و آماده نگه میداریم. نیمه شب هنگامی که لشکریان منوچهر در حال استراحت هستند، با حملهای غافلگیرانه آنها را از بین میبریم.» تور خندید و چشمانش از شادی برقی زد و بدون اینکه کلمهای سخن بگوید بیدرنگ به میان سپاهیان رفت. اما سلم و تور هرگز فکر نمیکردند که شاید این خبر به منوچهر برسد و او هم برای مقابله با سپاه آنان چارهاندیشی کند. بله، منوچهر که سلم و تور حیلهگر و مکار را میشناخت، از قبل افرادی را به میان سپاه آنان فرستاده بود تا اگر حمله غافلگیرکنندهای در کار بود مطلع شود. منوچهر به محض اطلاع یافتن از حمله سپاهیان دشمن، قارن را صدا زد و به او گفت: «ای پهلوان نامدار، سلم و تور نقشه کشیدهاند که نیمه شب با حملهای غافلگیرانه ما را از بین ببرند. اما من از تو میخواهم به میان سپاهیان بروی و بیسر و صدا آنها را خبر دار کنی و مجهز و آماده نبرد نگه داری. من هم با سی هزار نفر از پهلوانان سپاه در دشت درست پشت سر آنها مخفی خواهیم شد. هنگامی که سلم و تور به همراه سپاهیانشان به شما حمله کردند، شما نیز با آنها وارد نبرد شوید و در فرصتی مناسب، ما هم به شما ملحق خواهیم شد و از پشت به آنها خواهیم تاخت.» قارن قبول کرد و به میان سپاهیان رفت. منوچهر نیز بدون معطلی پهلوانان سپاه را با خود همراه کرد و به سوی دشت به راه افتاد. شب به نیمه رسیده بود که تور به همراه سپاهیانش آرام و آهسته به سوی اردوگاه منوچهر رفت. آنها سلاحهای خود را آماده کردند و به سوی خیمهها تاختند و با تعجب سپاه ایران را نیز آماده و بیدار دیدند. دو سپاه وارد جنگ شدند و منوچهر و سپاهیانش نیز دورادور مراقب اوضاع بودند. تور که غافلگیر شده بود و میدید سپاهش توان مقابله ندارد با سرعت دستور عقبنشینی را داد و به سوی دژ آلانان به راه افتاد. سپاهیان نیز با او همراه شدند که ناگهان روبروی خود منوچهر را همراه سی هزار نفر از نامآوران سپاهش دیدند. تور که خود را در محاصره کامل سپاه منوچهر میدید سعی کرد خود را از چنگ آنها نجات بدهد و با سرعت شروع به فرار کرد. منوچهر هم به دنبالش تاخت و با ضربه محکم شمشیر سر تور را از تنش جدا کرد. تور به روی زمین افتاد و منوچهر دستور داد تا سر بریدهاش را برای فریدون بفرستند. |