منوچهر، که از جهت آرامش خاطرش آسوده بود، با سپاهش به سوی لشکر سلم تاخت. در نبردی سخت و طولانی، دو سپاه با یکدیگر مقابله کردند. سلم که میدانست سپاهش قدرت شکست دادن سپاه ایران را ندارد، با حیلهگری از مهلکه گریخت و به خیال اینکه در دژ آلانان میتواند پناهگاهی امن برای خود بیابد، به سوی دژ حرکت کرد. اما هنگامی که به دژ رسید، با ناباوری به جای آن دژ مرتفع و مستحکم، تلی از خاک را مشاهده کرد. او قصد بازگشت داشت، اما هنگامی که برگشت، سپاه عظیم ایران را روبرویش دید. اکنون سلم تک و تنها، بدون هیچ پناهی در برابر منوچهر و سپاهیانش ایستاده بود. منوچهر به سر تا پای سلم نگاهی انداخت و با پوزخندی گفت: «چرا نمیگریزی؟! آیا قصد مبارزه با ما را داری؟! آیا به یاد داری پدر بزرگم – ایرج – را هم همینطور غافلگیرانه کشتی؟ در آن زمان فکر چنین روزی را نمیکردی. میبینی اگر خوبی کنی، خوبی به دست میآوری و اگر بدی کنی، عاقبت آن گرفتارت خواهد شد. این نتیجه کار خودت است.» منوچهر پس از پایان سخنانش، با خشم شمشیر را از نیام بیرون کشید و با ضربهای سر سلم را به دو نیم کرد. او سر سلم را برای فریدون فرستاد و خوشحال از اینکه توانسته بود انتقام پدر بزرگش را بگیرد، به سوی پایتخت به راه افتاد. |